نشسته بود رو به روم. بعد از کلی حرف و بحث و مجادله، انگار بازم می خواست حرفی بزنه. نمی خواستم هر چیزی که شبیه نصیحت باشه رو بشنوم. گوشم پر بود از این حرفا. همه می گفتن. گفتنش کاری نداشت. ولی نگاهش میگفت میخواد یه چیزی بگه. بالاخره شروع کرد به حرف زدن. گفت: باید بسازی. کجدار و مریض رفتار کن. سعی کن زیاد باهاش هم حرف نشی. بساز تا جایی که میشه. تا وقتی بتونی مستقل بشی. مشکل تو خیلی هم بزرگ نیست...
می خواستم از حرف زدن باهاش طفره برم. حوصله نداشتم. تکراری بود. میدونستم تهش به چی میخواد برسه. نمیخواستم وارد بازی ای بشم که آخرش معلوم نبود. پایان نداشت. حداقل من خیلی درگیرش میشدم. ممکن بود تا زمان نامعلومی منو با خودش این ور و اون ور بکشونه. کجدار و مریض؟ مگه من تا حالا چطوری رفتار کرده بودم؟ مگه نساخته بودم تا الان. آره. اینارو یادم نبود. تو باید یادآوری میکردی بهم. من اگه می خواستم به روند سابق ادامه بدم که اصلا به تو نمی گفتم آدم حسابی..
اشک تو چشام جمع شده بود. چند وقتی بود راحت احساساتی نمیشدم ولی این فرق داشت. وقتی یاد خودم می افتادم سریع پناه می بردم به گریه. خب عجیب هم نبود. فقط خودم حال خودمو میفهمیدم. یاد اون روزا و تنهایی ها و عضه خوردنا که می افتادم بی اختیار اشک تو چشمام جمع میشد. سعی کردم خودمو جمع و جور کنم. نفس عمیقی کشیدم. گفتم: اگه نتیجه نداشته باشه چی؟ اگه حال من بدتر بشه؟ اگه به نقطه بحرانی برسم؟ واقعا نگران خودم بودم. قرار نبود بیخودی زنده باشم و زندگی نکنم. اکسیژن مصرف کنم و هیچی به هیچی. وقتی حرف از نقطه بحرانی زدم لبخند ریز مشمئزکننده ای زد. نشون می داد اصلا به حرفام گوش نمیده. شاید گنده تر از دهنم حرف میزدم!
گفت: تو چرا همش منفی فکر میکنی؟ چرا اینقد بدبینی؟ خوشبین باش. با دید مثبت به آینده نگاه کن. تا حالا بدبین بودی حالا خوشبین باش. خودت تاثیرشو میبینی. بعدشم تو هنوز تجربه زندگی نداری. خیلی بالا پایین داره. خودت بعدا متوجه میشی... نترس به نقطه بحرانی نمیرسی. زیاد خودتو درگیر این چیزا نکن. محکم باش. امیدوار باش به آینده...
گفت و گفت و یه مشت حرف مزخرف دیگه تحویلم داد. راستش من بدبین نبودم. با واقعیت زندگی می کردم. هرچقدر زمان گذشته بود بدتر شده بود و هر کسی ام باشه احتمال میده بازم بدتر بشه. اینجور حرفا همیشه آزارم میداد. گفتن اینکه تو تجربه نداری و زندگی بالا پایین داره چه دردی از من دوا میکرد؟ غیر مستقیم میگفت خب مشکلت زیاد هم جدی نیست. کنار بیا باهاش. داری الکی شلوغش میکنی. در صورتی که آدم تا گرفتار نباشه حرفی از دردش نمیزنه. شایدم..
زبونم بند اومده بود. هیچ نمیتونستم بگم. چی می گفتم؟ چرندیاتشو تایید میکردم؟ نه. یخ زده بودم. بی حرکت. خونه دور سرم می چرخید. مات و مبهوت نگاه میکردم. بهم یادآوری شد که چقدر تنها هستم. کسی حرفمو نمیفهمه. تصمیم گرفتم هیچوقت دیگه براش حرفی نزنم. بگی نگی از چشمم افتاده بود. شک داشتم که بازم میخوام ببینمش یا نه. از سر دلسوزی با هر چیز دیگه ای یه سری کلمه از دهنش بیرون اومده بود که فقط حال منو بدتر کرد. فهمیدم تا جایی که میشه نباید از دیگران انتظار داشت. کمترین انتظار هم ظلم به خودم بود. تا حالا هم متوهمانه انتظار داشتم که.. درخواست کمک کرده بودم و کسی دستمو نگرفته بود. فقط دستمو نوازش میکردن و تهش بوسه ای و تمام. برو که رفتی. کاری از دست ما بر نمیاد. زندگی همینه. غم و بدبختی و..
? ادامه ی همین داستان: