زن با دو پسرش در صف جلوی ما ایستاده بودند. یکی از پسرهایش سیزده چهارده ساله بود و آن یکی هفت هشت ساله. هوا خیلی گرم بود و هر کدامشان با کاغذی خودش را باد میزد.ایتالیایی بودند.پسر بزرگتر عینکی بود و لاغر و قیافه اش شبیه بچه درسخوان ها بود، دومی اما از این چهره های بازیگوش غیرقابل اعتماد داشت، از آنها که هر موقع ساکتند مطمین میشوی کاسه ای زیر نیم کاسه شان است. مادر به پسر بزرگش چیزی گفت و او هم کوله پشتی اش را به طرفش برگرداند تا چیزی بردارد، فکر می کنم دستمال می خواست تا عرق صورتش را خشک کند.کمی که در کیف گشت با قیافه ای درمانده یک بسته سیگار از کیف بیرون آورد و گرفت رو به روی صورت پسرش، از اینجا به بعد تن صداهایشان عین فیلم های ایتالیایی شبیه به فریاد بود.زن با صدای بلند و یک نفس حرف میزد، دستهایش را در هوا تکان میداد، پسر هم همینطور، انگار که داشت وجود سیگار در کیفش را توجیه می کرد، آن یکی پسر هم هر از گاهی چیزی زیرلب می گفت و پوزخند میزد. انگار که می گفت بیا این هم پسر عزیزدردانه ات که هی سرکوفتش را به من می زدی. بحثشان بالا گرفت، پسر بسته ی سیگار را از دست مادرش قاپید و حالا او بود که در هوا تکانش میداد و سیگارهای داخلش را میشمرد. انگار که بگوید من فقط دوتا کشیدم، انقدر شلوغش کرده ای.پسر کوچکتر چیزی گفت و انگاربزرگتره را آتش زدند، تک تک کلماتشان شبیه فحش شده بود. بعد از وارد شدن صف به هم ریخت و دیگر ندیدمشان، تا اینکه یک ساعت بعد از دور چشمم افتاد به پسر کوچکتر که دست مادرش را گرفته بود و پسر بزرگتر هم با چند متر فاصله حرکت می کرد، هم مادر و هم پسر چهره ی غمگینی داشتند. چهره ی غمگین مادری که فهمیده بود پسر عاری از هرگونه خطایش سیگار می کشد، انگار دنیا بر سرش خراب شده بود. و پسرکی که مچش به خاطر یک شیطنت گرفته شده بود و غرورش جریحه دار گشته بود. از هم فاصله گرفته بودند و هر کدام در دنیای ذهنی اش در منجلابی از خشم و غم دست و پا میزد. دوسه ساعت بعد موقع خارج شدن از موزه، ناخودآگاه با نگاهم دنبالشان گشتم و بالاخره پیدایشان کردم، مادر دست هر دو پسرش را گرفته بود و داشتند از یکی از دستفروشها بستنی می خریدند و میخندیدند. قضیه ی سیگارها به فراموشی سپرده نشده بود، اما کنار گذاشته شده بود، اینجوری هر دو راحت تر بودند،فعلا.