چند روز بود که کمر بسته بودم به کشتنِ «خود»ای که دیگر ازش سیر شده بودم. سخت بود. چاقویی را تیز کرده بودم ــ تیز تیز. میخواستم همین که میگذارمش روی گلو، ببرّد ــ ببرّد و در یک لحظه کار یکسره شود. دیروز رفتم سراغ همان چاقوی تیزشده ــ با خشمی بیاندازه. امّا همین که چاقو را به نیّت سربریدن به دست گرفتم، ترس بود که وجودم را فتح کرد. صدای گرومب گرومب قلبم را میشنیدم. «این دستها تاکنون خون نکردهاند.» دستوبالم مثل پیرهای نود ساله میلرزید. میخواستم بر خود مسلط شوم ولی آنقدر سست شدم که نفهمیدم چطور آن چاقو از دستم افتاده بود. «تو نمیتوانی خون بریزی.»
میگویند گربهها هفت جان دارند. درست است که هفت جان دارند، ولی همیشه با یک جانشان زندهاند و تا وقتی که یکی از جانهایشان گرفته نشده باشد، جانهای دیگرش هنوز زنده نشدهاند ــ همان، مردهاند. این را وقتی فهمیدم که با دستان خودم، یک گربۀ له و لورده شده را از توی حلزونیِ کولری که به صدا در آمده بود بیرون آوردم. بیجان شده بود. تو گویی مرده باشد. ولی همین که پرتش کردم وسط کوچه، بلند شد و رفت پی کارش. شک ندارم که انسانها هم ــ بلاشک همهشان ــ بیشتر از یک جان دارند. گاهی این جانها او را از مرگ نجات میدهد، و گاهی هم از تکرار یک شخصیت ــ یک ذهن تکراری.
نتوانستم با آن چاقو کار خودم را یکسره کنم. ناگزیر پیلهای به دور خود تنیدم و خودم را آرام آرام، کشتم. دیروز خودم را کشتم و امروز، منِ دیگری متولد شد. این من، منی دیگر است ــ هر چند که با همان نام و قیافۀ سابق شناخته شود. او مرده، و حالا من زندهام. دیرور عصر متولد شدم و تمام دیشب، پرورش یافتم. بالهایم را میبینی؟ دیگر میتوانم پرواز کنم...
***
به واقع که دیروز دانستم بالی برای پریدن دارم و فهمیدم که چگونه میشود پرواز کرد. هر کسی برای نوشتن، در ابتداییترین قدمهایش تنها و تنها باید از چیزهایی بنویسد که آنها را به دست لمس کرده است و به جان، زندگی. کمی از بالاتر به جایی که خوم هستم ــ به شاخهای روی یک درخت تنومند ــ نگاه کردم. فکر نمیکردم کوزهای از آب گوارا کنار سر داشته باشم و تشنه، سر به کوه و بیابان گذاشته باشم ــ برای جرعهای آب.
خاطرهنویسی از ابتداییترین و مهمترین درسهای نویسندگیست. میشود خاطرهای از یک روز خاص را ــ که حتماً در زندگی هرکسی چندتایی از این روزها تنها با نگاهی گذرا به گذشته پیدا میشود ــ نوشت. میشود همان داستان(خاطره) را ابتدا از منظر خود روایت کرد ــ از منظر کسی که با تمام وجود آن روز را درک کرده ــ و بعد از منظر اشخاصِ دیگری که در آن خاطره حضور داشتند. در این مرحله میتوان واقعیت و تخیل را در هم آمیخت ــ نه تنها با نوشتن، که با اندیشیدن حتّی. به نظر من، این یکی از برترین تمرینها برای داستاننویسیست.
(این مطلب از جملۀ مطالبی بود که در وبلاگم منتشر میکنم. از آنجایی که دیدم میتواند برای دوستان ویرگولی هم مفید باشد، در اینجا هم منتشرش کردم.)