فاطمه امیری
فاطمه امیری
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

بهش بگو...

هیچ‌وقت دوست داشتین معلم شوید؟

هر چی که باید به موقع‌اش یاد می‌گرفتید، شما به دیگران یاد بدید؟

هر چی خودتان دوست داشتید یاد بگیرید، شما با شاگرداتون به اشتراک بذارید؟

رفتارهای اشتباه معلم‌هاتون را تکرار نمی‌کردید؟

خاطره‌های خوب برای شاگرداتون به یادگار می‌گذاشتید؟

تو چند سال اخیر خیلی دوست داشتم معلم بشم.

تو این فکر بودم معلم‌ها چرا نمی‌بینند که هر بچه‌ای یه آدمی هست، که یه کارهایی دوست داره که آن بغل‌دستی دوست نداره... بغل دستی‌اش یه کاری بلده که هم‌کلاسی‌اش بلد نیست و نمی‌تونه انجام بده...

دوست داشتم معلم ابتدایی بودم و یک سال تمام را با یه گروه از بچه‌ها وقت می‌گذراندم و هر چه که باید (در کنار کتاب درسی) به آن‌ها یاد می‌دادم...

همان‌طور که در مطلب سرنخی از گذشته، اشاره کردم کلاس سوم ابتدایی مدرسه‌ام را تغییر دادم. (مادرم می‌گفت اصرار می‌کردی مدرسه تو تغییر بدم ولی من اصلاً یادم نیست).

دوران ابتدایی مثلاً شاگرد خوبی بودم. اما شاگرد خوب چیه؟ کیه؟

شاگرد خوب بیشتر برای من این بود که ریاضی‌ام خوب بود (و رفتارم). و همین رو چند بار یادمه، که تو سر بقیه شاگردها می‌زدند.

مثلاً کلاس دوم دوست صمیمی‌ام ریاضی تمرین نکرده بود، و من که آخر کلاس و در حال خودم نشستم، معلم وسط سرزنش‌هاش منو میزنه تو سر دوستم.

یا کلاس سوم که اصلاً نفهمیدم چی شد! معلم شروع کرد به دعوا و از اوضاع بد درسی و بیشتر ریاضی می‌گفت. خودم بیشتر ترسیده بودم، یهو از کنارم رد شد، اسم منو آورد و گفت از این بچه یاد بگیرید...

معلم کلاس پنجم‌ام که زیادی منو قبول داشت... نمی‌دونم به شاگردای سال بعد از ما چی می‌گفت؟ که یکی از آن بچه‌ها - نازنین اسمش بود - تو دبیرستان با من هم‌مدرسه‌ای شد، می‌گفت: «فاطمه حالمون ازت بهم می‌خورد. تو چکار می‌کردی؟ هر موقع وقت گیر می‌آورد از تو حرف می‌زد.»

من هیچ‌وقت آدم درس‌خونی نبودم... فقط آن روزها یعنی ابتدایی و راهنمایی بیشتر اوضاع درسی خوب بود. واقعاً درس خوندن را بلد نبودم. هنوز هم بلد نیستم. ذاتاً بعدش (مثلاً با فکر اونا) یه شاگرد خوب و معمولی بودم.

شاید آن خاطره‌ها کم بود اما یه جور نامحسوسی روی من اثر گذاشت.

خیلی وقت‌ها چیزهایی که بلد بودم، صدام در نمی‌آمد. می‌ترسیدم یا اشتباه بگم و شاید آن شاگرد خوبه ضایع شه یا اگر جواب بدم باز جلب توجه کنم...

بعد از آن هم فکر می‌کردم اگر کارها را خوب انجام بدم جلب توجه می‌کنه و نکنه کسی اذیت بشه؟

حتی هنوز اگر کاری انجام بدم و کسی ازم تعریف کنه... از انجام کار عقب‌نشینی می‌کنم، در واقع خودم اذیت میشم و از تعریف و تمجید بدم میاد.

و در ادامه حتی ممکنه در آن کار افت هم بکنم.

وقتی اول دبیرستان بودم، مشاور مدرسه یک روز بعد از تحویل کارنامه ترم اول، وسط کلاس گفت: «فاطمه تو حتماً دیشب برات جشن گرفتن و کلی خوش گذشت...»

خانوادم حتی به من آفرین نگفتن، راستش اشکم از حرفش داشت درمی‌آمد. تصور همه این بود من کلاً روزهایی محشری دارم و... در حالی که اگر حس خوبی داشتند من چیزی نفهمیدم.


نازنین عزیز نمی‌دونم کجایی، اما اگر آن معلم را دیدی بهش بگو فاطمه یه مهندس بی‌کاری شده که به دلایلی حتی دوست نداره تو آن رشته کار کنه.

بهش بگو بچه‌ها باهم فرق دارند، هر کسی توانایی داره، من الان اوضاع‌ام از آن فاطمه بهتره (امیدوارم که این‌طور باشه).

بهش بگو، فاطمه خیلی کارها بلد نبود و نمی‌دونست.

بهش بگو، فاطمه هم آن روزها خیلی حس خوبی نداشت.

بهش بگو، فاطمه از حرف‌هایی که من بهش گفتم خندید اما ناراحت شد.

بهش بگو، به جای تعریف از شاگردهای سال قبل، خوبی‌های ما رو هم بهمون یادآوری می‌کردید.

بهش بگو، خبر از شرایط بچه‌ها داشتید که چرا درس نمی‌خوندن؟

بهش بگو، از علاقه بچه‌ها اطلاع داشتید؟

بهش بگو، آن شاگردی که از پس ریاضی ابتدایی بر نمیاد (فرستادیش کلاس خصوصی پیش فاطمه)، الان دانشجوی دندان‌پزشکی دانشگاه تهران است.

بهش بگو، فاطمه خیلی دوست داشت معلم بشه، آن حس‌ها را دیگه به بچه‌ها منتقل نکنه.

بهش بگو، خوبی‌ را برای یک بار هم که شده درست معنی کنید.

بهش بگو، شاگرد خوب و بد نداریم، شاگردها و آدم‌های متفاوت داریم.

بهش هر چی دوست داری بگو...









شاگرد خوب و بدعلاقه دانش اموزانریاضیخاطرهنوشتن
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید