ویرگول
ورودثبت نام
فاطمه امیری
فاطمه امیری
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

دوست داشتی یه برادر داشتی؟

بعضی وقت‌ها سؤال‌های عجیب غریبی می‌پرسم. سؤال‌هایی بچگانه، شاید جوابش معلوم باشد یا اصلاً سؤال احمقانه‌ای باشد.

رفیقی داشتم، البته هنوز هم دارم. در زمانی که هم‌اتاقی بودیم و تنها، از این سؤال‌ها زیاد می‌پرسید. مثلاً در مورد من چه فکری می‌کنی؟ من چطور آدمی هستم؟ و...

احتمالاً از ایشان بهم سرایت کرده.

در چند سالی که پدرم را از دست دادم، 2، 3 بار به برادرم فکر کردم و شاید مسخره باشه، امروز ازش پرسیدم، دوست داشتی یک برادر داشتی؟ از اینکه با دو زن در یک خانه زندگی می‌کنی، چه حسی داری؟ منظورم اینه که دوست داشتی یکی از جنس خودت الان کنارت بود؟ حداقل تا یک سن و سالی؟»

گفت: «این دیگه چه سؤال مزخرفیه؟ من اوکی‌ام. ولی خب همیشه دوست داشتم یک برادر بزرگتری هم داشتم. کلاً فکرشم یک حس تکیه‌گاه، اطمینان و خلاصه فوق‌العاده‌ است... یعنی هم خواهر و هم برادر دوست داشتم...»

راست می‌گفت اون خیلی پررو و بی‌پروا هست و در مورد همه چی از بچگی سؤال می‌پرسید و جواب می‌گرفت.

یادمه هر جوکی یاد گرفته بود، می‌آمد جلوی ما تعریف می‌کرد. دعواش کردم، گفتم: «تو خجالت نمی‌کشی هر جوک و حرفی برای ما تعریف می‌کنی؟ ما هم‌کلاسی‌ات نیستیم...»

مامانم می‌گفت: «بذار هر چی دوست داره تعریف کنه و بپرسه...»

بعد یواشکی (از من مثلاً یکم حساب می‌برد) برای مامانم حرف می‌زد و تعریف می‌کرد...

اگر شما هم پرسیدین و احیاناً گفتن نه، حتماً تعارف کردن یا یکم مراعات. چون همه پسرها دوست دارند، یک برادر داشته باشند. (البته عکس‌اش را درست نمی‌دونم! یعنی در مورد دخترها).

خیلی آدم‌ها شاید شبیه برادرم نباشند. چه می‌دونم، مثلاً خجالت بکشند از هر بحثی صحبت کنند یا جرأت پرسیدن هر سؤالی را نداشته باشند یا از عکس‌العمل خانواده ممکنه بترسند...

در گذشته، یکی از بچه‌های دوران مدرسه، تعریف می‌کرد یکی از هم‌کلاسی‌ها وقتی به سن بلوغ رسید، حتی خجالت می‌کشید به مادرش بگه. نمی‌تونم از اوضاع آن روزهایش اینجا بگویم چون باورکردنی نبود...

آن‌ها چه؟

برای همین کاش همه، آن‌هایی که باید را، در کنارشان داشته باشند. فرقی ندارد چه کسی باشد.

این‌روزها به دلایلی پیش خودم می‌گفتم کاش برادرم، یک برادر بزرگتر داشت.

حتی کاش خودم هم یک خواهر داشتم.

خلاصه این‌ها که ممکن نیست، اما امیدوارم بتوانیم با آدم‌های زندگی‌مون به‌سادگی صحبت کنیم.

تا با اتفاقات و روزها روبه‌رو نشویم، خیالمون راحت نمیشه اما حداقل یک پیش زمینه و آگاهی داریم که وقتی تنها شدیم، از دست دادیم یا اصلاً افرادی را در زندگی نداشتیم، بتوانیم روی پای خود بایستیم.

یا در مقابل اگر آن برادربزرگتره، خواهربزرگتره، پدر یا مادر هستیم، طوری عکس‌العمل نشان ندهیم تا کوچکترها نتوانند حرف‌ها، هیجان‌ها و مشکلاتشان را راحت بیان کنند. و بگویند: « آن کسی که در زندگی باید داشته باشم و مرا درک کند، ندارم...»

اما این هم بگم که، یک مواقعی فقط دونستن، پرسیدن و به استقلال رسیدن، نیست. انگار می‌خواهی فقط یکی باشه...

همین...

نه سؤال داری، نه چیزی برای تعریف.

اما چه میشه کرد...

برادرخواهرراحت حرف زدننوشتنبرادرانه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید