
بیا سفر کنیم در اعماق وجودمان، بیا کشف کنیم واقعیت امر را.
بیا دریابیم چه بودیم و چه هستیم و هدف از این بودن چیست؟
بیا کمی پختهتر و موشکافانهتر به مسائل نگاه کنیم و حقیقت گمشده جهان هستی را دریابیم.
آری، باید از دغدغههای تشویشآور و رقابتهای بیهوده فاصله گرفت و سفری کرد به دوران قدیم. آنجا که از در و دیوارش بوی خوش زندگی، طراوت و دوست داشتن به مشام میرسید.
بنشنیم پای حوض وسط حیاط مادربزرگ؛ تماشا کنیم ماهیهای ریز و درشت قرمز و نارنجی را که در آب میرقصند.
زیر سایهی لرزان درخت انگوری که بر داربست بالا رفته بود، گلدانهای شمعدانی با گلهای سرخ و صورتی، در کنار گلدانهای حسن یوسف با برگهای مخملی رنگارنگ ، کنار حوض آبی چیده شده بودند و صدای دلنشین آبنما، تنها موسیقی آن روزها بود.
از آجرهای قزاقی و خشتی وسط حیاط نگویم که چقدر زیبا بودند و بوی خاک و کاهگلی که هنگام آبپاشی به گل و گیاه، از زمین و در و دیوار خانه به مشام میرسید، بوی گل یاس که شاخههایش به خانه همسایه هم میرسید، روح را تازه میکرد. درخت انجیر در گوشه حیاط کنار دالون که انتهایش به درب اصلی خانه میرسید و آواز جیرجیرکها در سکوت مطلق شب، آهنگ لالایی برای اهالی خانه بود.
دور تا دور حیاط، اتاقهای با سقف بلند و پنجرههای مُشَبَّک شیشهرنگی (اُرسی) زرد، سرخ و سبز قرار داشت. نور خورشید که از آنها میگذشت، رنگینکمانی از صفا بر خانه میپاشید. بوی هیزم و عطر غذاهای بانوی منزل در هوا میپیچید و سر و صدای کودکانی که گرد حیاط میدویدند و با تمام جان، کودکی میکردند، نشان از زندگی جاری داشت.
و جالبتر از آن، اتاق پنجدری دم ایوان بود؛ آنجا که مهربانی و حکمت خانه، یعنی «خانم والده» بر کل منزل و خانواده نظارت داشت.
بعدازظهرها، دمدمای غروب، لحظه صمیمیت محض بود. همه اعضای خانواده، از عروسها و پسرها گرفته تا نوهها، دور خانم بزرگ منزل جمع میشدند. او از سماور زغالی، چای تازه دم با عطر هل و بهارنارنج را در استکانهای کمر باریک دهنگشاد میریخت و کنار قندانهای پایهدار بلوری، دستبهدست به همه میرسید. که آرامش و یکدلی را به ارمغان آورده بود .
بچهها، شام خورده و نخورده، از شدت خستگی بازی عمیق کودکانه، خیلی زود به خواب میرفتند. نه خبری از موبایل و شبکههای مجازی بود، نه دغدغههای جهانی. صحبت نه از سیاست نه از دزدی سران. دغدغه نان و زندگی نبود. هر چه بود صمیمیت خانه مادر بزرگ بود و بس . زن و شوهرها کنار هم مینشستند، میگفتند، میخندیدند و از فردای سادهشان حرف میزدند.
هرچه بود، بوی سادگی، صداقت و عشقی بیریا بود.به راستی چه شد از این همه صفا و صمیمیت فرار کردیم ؟
