حکایت من و زندگی، حکایتِ بوم است و شتاب. شنیدهای که میگویند: «از ترس پرتنشدن، آنقدر عقب رفت تا از سمت دیگر به زمین پرتاب شد.» این یعنی عدم تعادل؛ یعنی ناتوانی در تصمیمگیری درست در لحظه.
گاهی، آنچنان درگیر هجوم احساسات و عواطفِ درست و غلط میشویم که صدای عقل و منطق دیگر به گوش نمیرسد.
زمان، عجب واژهای است! بهتر است بگویم عجب درمانگری، عجب تدبیرگری، عجب استادی است که تو را به درکی که باید، میرساند.
نفس عمیقی باید کشید و صبر را باید چاشنی تمام مسائل زندگی کرد. گاهی فشار روح چنان بر ما غلبه میکند که همانند «تخمه در تابه»، بالا و پایین میپریم. راستی در پسِ این معرکه چه خبر است که ما نمیدانیم؟
آری، همین ندانستن است که بال و پرمان را میسوزاند. همین ندانستن است که ما را به جلز و ولز میاندازد. همین ندانستنِ آینده است که بیتابی میآورد.
باز هم میگویم: نفس عمیق!
بزن بیرون از افکار تشویشآور و آشوبزا. بنشین در کشتی دنیا که هدایتکنندهاش خالقی دانا و مطلق است. بهتر است ساکن شوی و سکوت کنی. دست از هیاهو برداری و اعتماد کنی تا آرام بگیری.
قطعاً در دل موجها و طوفانها، در پسِ تمام غمها، و در انتهای همهٔ تاریکیهای محض، طلوعی باورنکردنی در انتظار ماست.