۲۵ سالش بود، تو ایران زندگی میکرد، رویای مستقل شدن یه کاری کرده بود با روح و روانش که میخواست دنیا رو زیرورو کنه، دوست داشت عشقُ تجربه کنه ولی همیشه یه چیزی مانعش میشد، حتی خودشم نمیدونست چرا؛
تو رابطه نبود ولی احساس تنهایی نمیکرد. تیپ خاص خودش رو داشت، در هشتاد درصد مواقع اسپُرت پوش بود، چهره دلنشینی داشت و همیشه با یه رژ قرمز خیلی جوندار، دلبری میکرد.
محکم و قاطع بود، خط قرمزهای خودش رو داشت. زیاد اهل بیرون و مهمونیهای شلوغ نبود، سرش درد میکرد واسه کنج اتاقش، کنج اتاقش همون جای رویاییِ زندگیش بود.
آدما رو دوست داشت. مهربون بود ولی به اندازه. دوست داشت اجتماعی باشه ولی آدما با رفتاراشون نمیذاشتن.
اهل غُر زدن نبود ولی دغدغه اجتماعی؟ فراوون، سرنوشتش رو با مملکتش بسته بودن، غمِ دیگران غمش بود، برای همین عمیقاً خوشحال نبود.
افسرده؟ شاید بود.
درونگرا؟ نمیدونم ولی برای آدمای زندگیش برونگرا بود.
زودرنج و حساس؟ خیلی زیاد بود.
رویاپرداز؟ تا دلت بخواد.
کمالگرا؟ به بدترین شکل بود.
ناامید؟ امیدوارترین بود. دونههای امید همه و همه تو وجود این آدم بود و هر لحظه، تو بدترین شرایط جوونه میزدن.
سختکوش بود؛
باید بگم سختترین آدمِ دلنازکِ دنیا بود.
همه چیزهای جدید و با ترس تجربه میکرد،
چندوقت اخیر برای روحیه ضعیفش و مشکلاتی که داشت، سخت تحت فشار بود.
تلاشهاش رو میدیدم.
اینکه خودت رو از یه هالهی سیاه بکشی بیرون سخته، نور رو به وجودش دعوت میکرد، حسِ زندگی نداشت ولی جرئت مُردنم نداشت، پس محکوم به امید بود.
میگفت شاید زندگی همینه؛ که توسیاهترین نقاط زندگیت، نور و روشنایی رو پیدا کنی.
شاید واقعا همینه که یه لحظه بخندی، مزهشو بچشی، بدونی هیچچیزی دائمی نیست، نه خوشی و نه غم.
اصلا زندگی همینه که غم و تجربه کنی، ببوسیش و بهش بگی ببین من با وجودِ توام، بلدم زندگی کنم.
میگفت یاد گرفتم با هر شکستن و بلند شدن و جوونه زدنم، به خودم مُفتخر باشم و به خودم بگم: ایول، تو خیلی کارت درسته، تو جا نزدی، دنیا از آدمایی که جا نمیزنن خیلی خوشش میاد.
به حرفاش گوش میدادم، بوی امید از تمام کلمههاش به سمتم اومد و کُلِ وجودم رو گرفت.
به خودم گفتم درسته، شاید زندگی بلند شدن بعد از زمین خوردن، گریه بعد از خنده، امید بعد از سیاهی و رسیدن، بعد از سالها نرسیدن باشه.
جا نزن?
✍?فاطمه یعقوبی
مردادماهِ گرم ۱۴۰۲، در تکاپوی امید.
✍?