احتمالا تا امروز که فرصت زندگی داشتی، یه بار شده که تو زندگیت این جملههای محدودکنندهی تکراریِ «پدر ومادر، خیر و صلاحِ تورو میخوان» و «دختر، اختیارش با پدرشه» و «آدم که رو حرفِ خانوادهاش حرف نمیزنه» رو شنیدی.
.
شاید بارها شده رو تمامِ خوشیها و شیطنت جوونی و خواستههای قلبیت، چشمهاتو بستی و یه سیلیِ دردناک زدی زیر گوشِ تمامِ لذتهای زندگیت و برای اینکه از رفتارت با خانوادهت، عذاب وجدان نگیری، به خواستههاشون احترام گذاشتی و به حرف دلِ خودت و علایق و زندگیِ موردعلاقهت، بیمحلی کردی و در و به روشون بستی.
دلم میخواد یه بنرِ بزرگ بزنم و روش بنویسم:
«اجازه بدید زندگیمو، خودم زندگی کنم.»
دلم میخواد ، یه بلندگو بگیرم دستم و با صدای بلند بگم: مادر و پدر عزیز؛ ما عاشق شماییم، ما با شما زندگی کردیم، با خنده شما ذوق کردیم، آرزوی هر دقیقه سلامتیتون و داریم، درد شما، درد ماست.
دغدغهی شما، وصل به تار و پودِ ذهن ماست.
حرفاتون مرهمِ قلب ما و نگرانیتون ، روشنیِ راه ماست. قلبمون عاشقِ شما و بودنتون ، دلگرمی ماست.
اما جَوونِ خونه دوست داره بگرده، ببینه، تجربه کنه، تا نیمه شب بیرون باشه، با صدای بلند قهقهه بزنه، عاشقی کنه، بدون ترس کار مورد علاقهشو داشته باشه، بدون اجبار درس مورد علاقهشو بخونه، بدونِ استرس مسافرت مجردیشو بره، دست آدمی که دوست داره رو بگیره و به جایی که دوست داره بره، بدونِ آوردن کلمههای دروغ و دلیل و مدرک.
بچهی جیگر گوشهتون ، دوست داره خودش اشتباه کنه، خودش دوتا لباس بیشتر پاره کنه و دوتا جا رو بااختیار خودش بره تا طعم استقلال و بچشه و حرفی برای گفتن داشته باشه و زندگی و زیر زبونش مزّه کنه.
این زندگی، به اندازه تک تکِ ما، جا برای اشتباهکردن داره،
به اندازه تک تکٍ ما، جا برای تجربه و موفقیت و شکست و گریه و خنده و عاشقی و زندگیِ کردنِ دلخواهِ ما رو داره،
میخوام برم جلو، ببینم، یاد بگیرم، شکست بخورم، بخورم زمین، دردم بگیره، دردهام رو بغل کنم، خودمو بشناسم، دست بذارم رو زانوهام و دوباره بلند شم و دوباره و دوباره تلاش کنم و از موفقیتم خوشحال شم و صدای خندهم، گوشِ دنیا رو کر کنه.
میخوام اگر یه کاری اشتباهه، خودم بفهمم.دلم نمیخواد کتابِ حسرتهای زندگیم و بخونم و تهش بگم: چی فکر میکردیم و چی شد!
میخوام تا تهِ جادهی زندگیم، خودم بدونم چیکار میکنم و اصلا میلی به شبیهِ دیگران شدن ندارم؛ که این زندگیِ منه و تا جایی که مسیرم به کسی آسیب نمیزنه و حالِدلم با کارهام خوبه، ادامه میدم. برای یکبارم که شده، باید خودمون باشیم ، بدون عذابِ وجدان و دلشوره و استرس و حس گناه.
چیه جنسِ این دو روزِ زندگی؟
دیگه نفس کم میاد زیرِ خروار خروار احساس گناهِ بیهوده و زندگی کردن برای دیگران.
.
تو دنیای به این بزرگی، بغلکردنِ خودت و احترام به خواستههات و تحویل گرفتنِ خودت، حق طبیعیِ تو هست دیگه؟ نیست؟
حواست باشه، سرگرمِ جواب دادن به خواستههای دیگران نباشی که بیمحلی به خواستههات، خیلی بیمعرفتیه.
یه برچسب گنده بزن رو دنیات و پررنگ بنویس:
«این زندگیِ منه، هرچی شد با من.»
یعقوبی- بهمن ماهِ ۱۴۰۱