فائقه حاجی‌آبادی
فائقه حاجی‌آبادی
خواندن ۷ دقیقه·۱ سال پیش

دروج- فصل اول- قسمت دوم

-good morning lil!

-morning math.



چقدر از لیل خطاب شدن بدش می امد. انگار متیو قابلیت ثبت دوباره ی اطلاعات را نداشت. بار اول لی لی را لیل شنید و دیگر تلاشی برای درست کردن حافظه اش نکرد.

هردو سوار اسانسور سوم شدند که به طبقات پانزده تا ۲۳ اختصاص داشت. لی لی بی حوصله به لیست تسکهای بی شمار امروزش نگاهی کرد و در دلش اهی کشید. کاش همین الان ساعت هفت غروب بود.

لپتاپ سنگین و قدیمی که شرکت در روز اول به لی لی داده بود را از کیفش بیرون کشید. صندلی نه چندان راحت کاری اش را با ارتفاع میزش دوباره تنظیم کرد و پسورد سیستم را و.ارد کرد.

تا ناهار ساعت مثل برق و باد گذشت. ایزی که همکار نزدیکتر لی لی بود امروز را مرخصی مراقبت از کودکش را گرفته بود. لی لی به جای خالی ایزی نگاه کرد و اهی کشید. کیف پول سیاه و زمختش را داخل جیب شلوارش گذاشت و تلفنش را برداشت تا برای ناهار تنهایی جایی را پیدا کند.

سر راه به منشی دفتر سری تکان داد و لبخند مختصری زد. منشی با عینکی تیز و لبهایی تتو کرده لبخندی زد و گفت: -اون رستوران سالاد بار هنوزم بسته ست. باز باید بری تا خیابون پنجم!

لی لی سری به تاسف تکان داد‌:- لیدیا به عنوان هد اطلاعات چرا درخواست نمیدی مدیریت اون رستوران عوض بشه؟

لیدیا ادای پرت کردن جای خودکارهایش را دراورد و انگشت فاکی نشان داد.

لی لی جلوی دهانش را گرفت و سرش را با اطفار بیگناهی پایین انداخت و دکمه ی اسانسور را زد.

شش کوچه ان طرف تر رستوران کوچک و ساکتی لی لی را به خودش جذب کرده بود.صاحب رستوران مرد میانسال و کم حرفی بود که اغلب فقط سفارش را میگرفت و در اشپزخانه ناپدید میشد. با شکم بزرگ و دستمالی که همیشه روی شانه اش بود شبیه پدرهای نگران مینمود که صرفا برای خاطر بچه ها اشپزی یاد گرفته.

لی لی طبق معمول این دو هفته ساندویچ مرغ کبابی با لیموناد سفارش داد و در گوشی اش غرق شد. هنوز چند دقیقه نگذشته بود که در رستوران باز شد و زنی با موهای مشکی کوتاه و صورتی کشیده و استخوانی وارد رستوران شد. کمی جلوی پیشخوان ایستاد و به صاحب رستوران چیزی زیر لب گفت و بعد به لی لی خیره شد. لی لی سرش را پایین گرفت ولی کمی مشکوک شد. این غریبه چه کسی بود؟

صاحب رستوران غرولندی کرد و به سمت لی لی امد:-ببخشید خانوم! ولی یه خواهش دارم.

لی لی سرش را بلند کرد و به چشمان قهوه ای روشن مرد زل زد: -بله؟

-میشه اون خانم روی این میز بشینن و شما جاتون رو عوض کنین؟

-کلی میز خالی هست که؟

-اخه ایشون رزرو کرده بودن. گویا هر سال اینجا رو میگیرن به یاد مادرشون ولی امسال ما یادمون رفته رزرو کنیم. لعنت به من!

-نه نه مشکلی نیستش. من میتونم برم یه میز دیگه

زن با تعلل به آنها نزدیک تر شد و دستش را روی لبه ی صندلی گذاشت:-من خیلی معذرت میخوام. اگر همراهی من رو قبول میکنین خواهش میکنم شما هم بشینید. قهوه تون مهمون اقای مارک!

صاحب رستوران اه کوتاهی کشید: -چرا که نه!

لیلی میخواست رد کند که مارک به پشت پیشخوان رفت. زن دستش را دراز کرد: -من هریت هستم.

-لی لی!

-هرسال من و مادرم اینجا رو رزرو میکردیم تا باهم صحبت کنیم توی روز تولد من. سه سال پیش از دنیا رفت ولی من هنوزم دوست دارم بیام اینجا.

لی لی از لیوان اب رو به رویش جرعه ای نوشید. هنوز هم میترسید با غریبه ها زیادد حرف بزند یا صمیمی شود.

-خیلی متاسفم بابت مادرتون. پس باهم خوب بودید؟

این چه سوال بی ربطی بود؟ به لی لی چه ارتباطی داشت؟ باز هم دهن لقی کرد

-اتفاقا نه خیلی. ولی یه جورایی همدم هم بودیم. قهر و جدالمون رو داشتیم ولی اخرسر تایم ازادمون باهم پر میشد. پدرم با زن دیگه ای رفت و منم خیلی دنبال رابطه ی جدی نبودم.

لی لی به لیوانش خیره شد. دلش میخواست سریعتر غذایش را بیاورد و جیم شود.

زن لبخند بزرگی زد. ببخشید ولی حس میکنم زیادی حرف زدم و انگار شما راحت نیستید/

-نه نه ابدا. من زیاد اهل صحبت کردن نیستم. فقط گوش میدم

-اونجوری که مکالمه یک طرفه میشه.

-تراپیست ها از همین درامد دارن

زن خنده ی بلندی کرد و موهایش را تابی داد: -یکیشون من!

لی لی با تعجب نگاهش کرد: -واقعا؟!

زن لبخند زد: -اره ولی توی فیلد کودکان. مادرم بالینی بود

لی لی به غذایش که از اشپرخانه میامد زل زد و خوشحال شد. اسید معده اش داشت راهی دهانش میشد. زن سیگاری روشن کرد و به مارک لب زد: زیر سیگاری

مارک غرولندی کرد و غذای لی لی را به دستش داد و رفت.

لی لی تقریبا داشت غذا را میبلعید. زن در ارامش سیگارش را کشید و گاهی به لی لی نگاه میکرد.

-راستی تو تراپیست نداری؟

لی لی لقمه را به زور فرو داد:-لازم ندیدم. چرا؟

زن ابروهایش را بالا انداخت: -قصدم توهین نیست. هرکس بنا به نیاز خوبه که امتحان کنه. من خو.دمم داشتم. و دارم

-خب چه نیازی؟

-مثلا همین اضطراب اجتماعی. یا بی خوابی؟

لی لی کمی صاف تر نشست و با چشمانی ریز شده به زن خیره شد

  • زیر چشمات خیلی گو.د شده و دائم خسته ای. شغلم همینه من دیگه.

لی لی با شک و تردید زن را برانداز کرد. غریزه اش میگفت احتمالا این غریبه یک دروغگوی تازه کار است یا شاید هم از قصد برای صحبت کردن برنامه ای ریخته بود.؟

-اره بیخوابی که مال کار ماست. فشار و استرس گاهی زیاد میشه.

زن به بشقاب تقریبا تمام شده ی لی لی نگاه سریعی انداخت و انگار کمی ناامید شده باشد: -اگر دوست داشتی میتونم کارتم رو بهت بدم. بیخوابی میتونه توی بلند مدت اذیتت کنه.

لی لی با عجله به ساعتش نگاهی کرد و از جایش پرید: -خیلی ممنونم احتیاجی ندارم الان. من دیگه برم سر کارم!

زن سری تکان داد و سعی کرد لبخندی به لب داشته باشد که مصنوعی مینمود.

لی لی ناهار را حساب کرد و با قدم های بلند از رستوران خارج شد. زن دیگر به لی لی نگاه نکرد و مشغول تلفنش بود.

بقیه ی ساعات کاری به تست تسک هایی که هفته ی پیش زده بود گذشت و در نهایت تقریبا بیشتر تیکت های جیرا بسته شده بودند که هوا تاریک بود و باید به خانه برمیگشت.

موقع خروج از شرکت نگاهی به خیابان تاریک انداخت. به جز مرد تاسی که با کت خاکستری و گرمش به دیوار تکیه داده و سیگار میکشید کسی در کوچه نبود. لی لی فکر میکرد ایتان قرار بود دنبالش بیاید. به موبایلش نگاهی انداخت. پیامی از ایتان داشت که ندیده بود: -عزیزم من خیلی شلوغم . لطفا با مترو بیا. مراقبت کن

لی لی به ساعت پیام نگاهی کرد: یک ساعت پیش ?

اهسته کوله اش را روی شانه اش صاف کرد و به راه افتاد. دو کوچه بالاتر اتوبوس شماره ی ۱۳۱ مستقیم به سمت خانه اش میرفت. احتمالا باید ساندویچ حاضری برای شامش میخرید. مرد تاس سیگارش را زیر پایش انداخت و با تنبلی به لی لی نگاهی از سر کنجکاوی انداخت. لی لی بی حوصله راه افتاد.

وقتی به ایستگاه اتوبوس رسید هدفونش را دراورد و توی گوش های یخ کرده اش چپاند. یکی از ترک های متالش را پلی کرد و توییترش را باز کرد.

بیست دقیقه بعد اتوبوس بالاخره نفس نفس زنان از سراشیبی بالا امد و درش را باز کرد. چون دیرتر از ساعت معمول بود بیشتر صندلی ها خالی بودند. کارت اتوبوس را روی دستگاه جلوی در کشید و به راننده سلام کوتاهی داد که معمولا هم بی جواب میماند.

سوار شد و یکی از صندلیهای وسطی را انتخاب کرد و کنار شیشه نشست. سرش را روی شیشه گذاشت و کوله اش را روی صندلی کناری پرت کرد. ترک بعدی از یک گروه راک ژاپنی بود که جدیدا کارهاشان ر ا گوش میداد. انگشت بلند و باریک دست راستنش روی دست چپش ریتم میگرفت. دو ایستگاه بالاتر اتوبوس باز ایستاد تا کسی سوار شود.

لی لی چشمانش را بسته بود. وقتی نگاه کسی را روی خودش حس کرد چشمان قهوه ای و درشتش را باز کرد و به مرد روی صندلی رو به رو دو ردیف جلوتر زل زد:‌لعنتی چقدر شکل غریبه ی سیگاری بود.

لی لیداستانتخیلیاسانسور
برنامه‌نویس (Front-End) - طراح رابط کاربری - نویسنده - عکاس و غیره و فیلان. امیدوار و عاشق رنگ
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید