faeze.mirjalili
faeze.mirjalili
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

داستانک فریاد و سکوت

فریاد و سکوت در جلسه‌ای توجیهی یکدیگر را امر به فریاد و سکوت و نهی از سکوت و فریاد می‌کردند. هریک اندر فضایل خود سخنها می‌راند که من اِلَم و بِلَم?.
اما وقتی ماحصل جلسه توجیهی، توجیه به زبان خوش نبود. جلسه ناگزیر وارد فاز "یا می‌فهمی یا می‌فهمانمت?" شد. الفاظ ماهواره ای شدند و سانسورلازم?. صرفا جهت نمونه چند لفظ رکیک رقیق آن عرض می‌شود: سیب‌زمینی....بی‌خاصیت....بی‌مغز پرحرف....?. و از این سنخیجات سخنان بود که داغ‌داغ و خش دار از گلوها خارج و به در و دیوار کوبيده می‌شد.
اینجا بود که پیر دانای قصه ما از راه رسید. خدایی به موقع هم رسید?. دو مدعی شاکی را بر سر خوان نصایح خود نشاند:
ای فریاد دلبندم و سکوت دلنشینم! گوش جان سپارید که وقت تنگ است و باید به قصه‌های دیگر سر بزنم. بدانید و آگاه باشید آمده‌ام تا عقد اخوت را بین شما جاری کنم که راه شما از هم جدا نیست. بل باید "حق‌شناس" باشید و موضع خود را دریابید که آیا حق با شماست یا روبروی شما؟ برای حق فریاد و در برابر آن سکوت و تسلیم. عزیزانم امان از روزی که فریاد حق را ساکت کند و به گوشه ای براند و سکوت باطل را پروبال دهد و به عرصه کشاند.
پیر دانا رفت تا قائله‌ها ختم به خیر کند و عقدها جاری کند. و دو نوبرادر تصمیم گرفتند در دوره آموزشی "چگونه در هر موقعیتی حق را بشناسیم." شرکت کنند.

فریادسکوتداستانکداستان کوتاهطنز
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید