با صدای برخورد چیزی به پنجره دست از مطالعه کتاب روی میز بر میدارم، سرم را بالا میگیرم و از پنجره به بیرون نگاه میکنم. با دیدن قطرات باران روی پنجره حس و حال همیشگی را در وجودم حس میکنم و محو تماشای منظره بیرون از خانه میشوم. نمیدانم چقدر از پنجره به بیرون نگاه کردم و از فضا لذت بردم؛ اما با یک تصمیم ناگهانی برای بیرون رفتن از جا بلند می شوم، شال و کلاه میکنم و بدون سر و صدا و جلب توجه از خانه بیرون میروم. آرام آرام قدم بر میدارم، چند نفس عمیق میکشم و با هر نفس جان تازه ای میگیرم.
روح و جسمم را به دست باران میدهم و با او همراه میشوم؛ بدون هیچ مقصدی حرکت میکنم، بی هدف در خیابان راه می روم. وقتی به خود آمدم دوباره نزدیک خانهی خاطراتم بودم. چقدر دلتنگ خانه و خاطراتش بودم؛ اما چه فایده دیگر اثری از آن خانه که تمام کودکی و نوجوانی ام با آن عجین شده بود، نیست. خاطرات بازی های کودکی ام در حیاط کوچک اما باصفای خانه با آن پله های فلزی که حکم هرچیزی را در بازی های کودکی ام داشت را مرور میکنم. چقدر سخت است مرور خاطراتی که با وجود خوب بودن غمگینت میکنند؛ نه فقط خاطرات خانه بلکه وجود عنصر اصلی خانه را مرور می کنم. چه روز هایی که با او در آنجا شاد بودم؛ چه شب هایی که بخاطر وجودش در خانه، آرامش، مهمان خانه بود. بعد از رفتنش دنیا رنگ دیگر گرفت، خانه ای که همیشه گرم و دلنشین بود بعد از او غمکده بود. دیگر این شهر را بدون وجودش نمیخواستم تا مدتها از خانه ای که در آن نبود متنفر بودم، کاش بیشتر می ماند، کاش بیشتر با او بودم، کاش به عقب بر میگشت؛ دقیقا به شبی که به او گفتم نمیتوانم بیایم و بهانه درس و کلاس را گرفتم و او هیچ نگفت. کاش بلد بود دستور دهد و اجبار کند که بروم؛ کاش کمی، فقط کمی بد اخلاق بود، حداقل با من! ولی نبود. همیشه حمایت میکرد، همیشه مهربان بود؛ حداقل با من چنین بود. کاش میدانست بعد از رفتنش چه بر سر خانه ای میآید که آجر به آجر با عشق و امید ساخته بود. کاش میدانست چه به روز ما می آورد با نبودنش...
رفت، چندسال است که نیست. روز های اول همه گفتند غم نبودش کم میشود، به نبودش عادت میکنید؛ اما نه غم نبودنش کم شد نه به نبودنش عادت کردیم؛ فقط برای آرام کردن دیگران درجمع هایمان از او هیچ نمیگوییم. تنها اشاره هایی کوتاه میکنیم به نامش، به خاطراتش، به عادت هایی که داشت. خدا میداند چقدر دلتنگش هستیم، اما هیچ نمی گوییم؛ فقط گاهی با چشمان اشک آلود و لبخندی به لب میگوییم: یادش بخیر...
اینقدر در خاطراتم غرق بودم که متوجه گذر زمان نشدم. باران شدت گرفته بود و من همچنان خیره به خانهی خاطرات بودم. به خود آمدم؛ کم کم فکرم را جمع کردم و راهی خانه شدم. دست در دست باران آرام آرام قدم زدم تا به خانه رسیدم.
باز هم آرام شده بودم؛ نمیدانم باران چه حکمتی دارد که هم شاد میکند هم غمگین. هرچه که هست خوب میداند چگونه کوله بارَت را با خودش تقسیم کند تا تو کمتر خسته شوی.