با صدای متفاوت پیام گوشیم با لبخند از جا بلند شدم و سمتش رفتم. همیشه صدای پیام و تماسش متفاوت بود؛ چون با همه فرق داشت! حتی وقتایی که بی حوصله بودم و از همه فراری، حوصلهاش رو داشتم؛ اصلاً خودش برای من حوصله بود. پیامش رو باز کردم نوشته بود:«فصل قشنگم شروع شده، قرارمون یادت نره رفیق.»
رفتم کنار پنجره و به بیرون نگاه کردم. آسمون ابری بود. اینقدر سرگرم کارای روزمره شده بودم که یادم رفته بود پاییز نزدیکه. همونطور که به آسمون نگاه میکردم، فکر کردم به گذشته، به اولین روزهایی که این فصل رو کنار هم بودیم. از وقتی یادم میاد پاییز و بارون برای هر دونفرمون جذاب و دوست داشتنی بود. هرکدوم دلایل خاص خودمون رو داشتیم؛ مثلا اون متولد پاییز بود و یکی از اصلی ترین دلیلهاش برای دوست داشتن پاییز همین بود؛ منم پاییز رو دوست داشتم چون...
یهکم فکر کردم ولی دلیل اصلی اینکه چرا پاییز رو دوست دارم یادم نیومد؛ امممم شاید چون بارونهای بیشتری داره! شایدم بخاطر هوای قشنگی که داره یا شاید بخاطر گذشتن از گرما و رسیدن به یک هوای معتدل رو به سرد. اصلاً یادم نیست از کِی علاقهام به پاییز شروع شد؛ شاید از روزی که برای اولین بار بدون ترس از خیس شدن و سرما خوردن رفتم زیر بارون و قدم زدم شایدم قبلتر، نمیدونم...
هرچی که بود انگار یه دوست داشتن فراموش نشدنی بود. شاید یکم مسخره به نظر بیاد ولی من حتی سرما خوردگیهای پاییز رو هم دوست دارم!
اولین بار که فهمیدم اونم پاییز رو دوست داره کلی ذوق کردم. یادمه وقتی که این موضوع رو فهمیدم پاییز بود و اولین بارون پاییزی اونسال رو کنار هم بودیم؛ همون روز بود که این قراره به ظاهر مسخره رو گذاشتیم. چقدر اطرافیان بهمون خندیدن ولی بعد ده سال هنوزم وقتی پاییز میشه، پیامهامون تکرار میشه؛ یکسال من پیام میدم یکسال اون. دوساله که مشغلههامون زیاد شده ولی همچنان اولین بارون رو کنار همدیگهایم. همون سال برای اینکه بدقولی نکنیم و زیر قولمون نزنیم کنار قرارمون یه تنبیه هم گذاشتیم که اگه هرکدوم نتونیم به قرار برسیم باید با یه نوشیدنی گرم از اون یکی پذیرایی کنیم. پارسال من تنبیه شدم، مهمونمم نامردی نکرد و یه مهمونی پر خرج رو برای تنبیهام در نظر گرفت؛ چقدر هم اذیتم کرد اونروز، ولی کلی خندیدیم. چقدر خوشحال بودیم... با صدای خندهها و جیغ و دادمون خونه رو گذاشته بودیم روی سرمون. تا آخرین ساعتهای شب خونمون بود، حتی وقتی داشت میرفت هم جلوی در کلی مسخره بازی کرد. انقدر خندیدیم که نمیتونستیم روی پاهامون بایستیم؛ مجبور شدیم یکم روی پله ها بشینیم تا بلکه خندههامون تموم شه. آخرم با کلی بدبختی تونستیم خندهمونو جمع کنیم؛ ولی امسال از هم دوریم، نه به اندازه چندتا خونه یا چندتا خیابون و میدون، دیگه حتی توی یک شهر هم نیستیم. توی آخرین تماسمون گفت تمام سعیشو میکنه که برای پاییز خودشو برسونه؛ ولی شرایط معلوم نیست، شاید امسال اون باید تنبیه بشه. وقتی گفت تمام سعیشو میکنه توی دلم خالی شد؛ دوست داشتم مثل هرسال بگه هستم، بگه میام، قاطع و مطمئن! ولی گفت سعی میکنه، همیشه وقتی این حرف رو میزد، وقتی محکم و مطمئن چیزی رو نمیگفت یعنی نمیشد، یعنی احتمالش کمتر از ۲۰ درصد بود و وقتی گفت تمام سعیمو میکنم یعنی نمیشه، یعنی نمیتونه؛ ولی بازم امیدوار بودم که اشتباه فهمیده باشم. کاش بیاد و این قرار بچگانه رو بعد ده سال بههم نزنه ...
دلم براش تنگ شده! چندماهی هست که همو ندیدیم؛ درسته تقریباً یک روز درمیون زنگ میزنیم و اتفاقای روزمره رو برای هم تعریف میکنیم، ولی بازم دلم تنگه. دوست دارم بازم کنار هم باشیم. درسته تماس تصویری میگیریم و همو میبینیم، ولی کنارش بودن یه لذت دیگه داره؛ اینکه میتونیم کنارهم خود واقعیمون باشیم، بدون ترس از قضاوت شدن، بدون نگرانی از عواقب هر رفتار و حرفی.
گوشی روی میز شروع کرد به لرزیدن. به صفحه گوشی نگاه کردم؛ اسم عجیب و غریبی روی صفحه بود که برام دنیا دنیا معنی داشت و هیچکس خبر از معنی این اسم عجیب نداشت!
با کلی حس خوب تماس رو جواب دادم:
_جانم!
+کجایی دیوونه؟!
_علیک سلام! خونه.
+پس درو باز کن که به قرارمون برسیم....