فائزه عبدی پور
فائزه عبدی پور
خواندن ۴ دقیقه·۲۱ روز پیش

این، یک داستان جنایی است!

ویسپایر پیر
ویسپایر پیر


تلفن زنگ می‌خورد، رینگ رینگ رینگ. تمام ظرف‌هایی که میس مالوری (Miss. Mallorie) هر روز و به دقت، آن‌هارا تمییز می‌کرد کف خانه پخش شده‌بود. نور مریض و زمستانی از کنارِ چوب پرده‌ی سالن پذیرایی که حالا کج و متمایل به سمت زمین بود، به درون خانه و انگشتان خانم مالوری می‌تابید.

"تلفن همچنان زنگ می‌خورد."

احتمالا پی (Pay) است. از زمانی که میس مالوری به شهر وِندات (Whendot) آمده، یک روز هم نشده که پی صبح زنگ نزند. هر صبح ساعت ۸.۱۴ دقیقه زنگ می‌زد، تیتر خبرها را اطلاع می‌داد و می‌گفت: «میس مالوری، اوضاع بد است، لطفا مراقب باشید. خدانگهدار!»

میس مالوری، مادرخوانده‌ی پی بود. مادر و پدر پی در یک حادثه‌ی مرموز، زمانی که پی تنها ۸ سال داشت کشته‌شده بودند. میس مالوری دوست خانوادگی آن‌ها بود و تنها زندگی می‌کرد، پی را مثل پسر خود دوست داشت و او را نزد خود آورد. از آن زمان به طرز وسواس‌گونه‌ای هرروز اخبار و روزنامه را می‌خواند، میس مالوری هم سخت نمی‌گرفت. همیشه با یک لبخند بزرگ روی صورتش به پی می‌گفت «پِ عزیز، روزنامه‌ها برای فروش بیشتر این داستان‌ها را سر هم می‌کنند.»

بعد از آن‌که پی به ارتش ملحق شد، میس مالوری هم از مانتلدا (Mantelda) به وندات بازگشت. وندات شهر کوچکی بود که حساب و کتاب آن با همه‌ی دنیا متفاوت بود، شهری که پی در آن به دنیا آمد و دیری نگذشت که پدر و مادر خود را از دست داد. وحشتی که پی از وندات داشت، آن‌ها را به مانتلدا کشاند. اما وندات برای میس مالوری پر از خاطرات خوب و بد بود. خاطرات لارنس، پسرک چرخ‌کاری که نامه‌هایش را هنوز در صندوقچه نگه‌داشته‌است. یک‌روز آخرین نامه را به او داد و دیگر بازنگشت. وندات هنوز بوی چوب و باروت خیس‌خورده می‌داد.

در وندات هیچ ساعتی وجود نداشت، مردم معنای زمان را نمی‌دانستند، افراد سن نداشتند! تنها خود را به کوچک، بزرگ و خیلی بزرگ تقسیم کرده‌بودند. همین چیزها پی را کلافه می‌کرد. هروقت حرف از وندات میشد فریاد می‌زد: «به شهری که ساعت ندارد، چطور می‌شود اطمینان کرد؟»

صدای زنگ تلفن مدتی قطع شده‌بود. حالا صدای مادام سرور (Madame Server) از جلوی در میامد: «مالی؟ مالی؟» باز هم خبری نشد. اما مادام سرور بیخیال نمی‌شد، باید سبد جدیدی که از بازار سنتالوزر خریده بود را نشان میس مالوری می‌داد تا روزش شروع می‌شد. آن‌قدر سر و صدا کرد که اهالی جمع شدند، در را بازکردند و نامه‌های تکه‌تکه شده را در راهروی جلو در دیدند. روی همه‌ی قبض‌ و نامه‌ها رد دندان دیده می‌شد. هراسان به سمت سالن‌ها پخش شدند و میس مالوری را صدا می‌کردند. نهایتا آقای جرواترز فریاد زد: « بیایید، این‌جا، اینجا، دکتر را خبر کنید..» جسم بی‌جان میس مالوری روی گوشه‌ی پرده افتاده‌ و میل پرده‌را کج کرده بود. بله! میس مالوری کشته‌شده بود.

میس مالوری کشته‌شده
میس مالوری کشته‌شده

نور کمی که در شهر بود حالا میان ابرهای سیاه گم‌شده بود. پی با اولین قطار خود را به وندات رساند. در تمام راه می‌گفت: «می‌دانستم. می‌دانستم.» همین‌که پا به خانه گذاشت، دیتکتیو مانی (Detective Money) را دید که عرق پیشونی‌اش را با پارچه‌ای که تک گل صورتی انتهایش بود، پاک می‌کرد. برای پی، همه چیز در حال تکرار بود، درست شبیه روزی که از مدرسه آمد و آقای مانی را هراسان و عرق کرده دیده‌بود. حالا تنها چیزی که تغییر کرده‌بود بزرگ‌تر شدن دیتکتیو بود. همان پیرشدن خودمان.
پی به دقت خانه را وارسی کرد. همه‌ی چیزهای ارزشمند خانه دست‌نخورده، روی زمین پخش‌شده بود. اما کسی به قبض‌های گازخورده توجه نمی‌کرد. تمام قبض‌ها و رسیدهای خاک‌خورده رد دندان داشتند و پاره‌پاره شده‌بودند. با توجه به این‌که "زمان" معنایی در وندات نداشت، پرداخت قبض در موعد مشخص هم معنایی نداشت. کوهی از قبض‌ها و رسید‌ها باید پیدا ‌می‌شد اما تنها تعداد کمی از باقی‌مانده‌ی قبض‌های دندان‌خورده آن‌جا بود!! پی به دیتکتیو نگاه کرد، حالا باید چیزی را که هیچ‌وقت به زبان نمی‌آوردند، اما کابوس همه بود، بیان می‌کردند. پی گفت: «ویستپایرها (Wastpires) حمله کردند! گفته‌بودم. دیتکتیو بارها برای شما نامه نوشته و گفته‌بودم. اما شما توجه نکردید، معلوم است که دست‌آخر ویستپایرها حمله می‌کنند! وندات تنها شهری‌است که خوراک آن‌ها را به سادگی فراهم می‌کند. می‌دانستم. می‌دانستم...»

صحنه جرم
صحنه جرم


چشم‌های نگران و افسوس خورده‌ی دیتکتیو به لب‌های پی دوخته‌شده و عرق شرم را از روی پیشونی‌اش پاک می‌کرد: «بیچاره میس مالوری مهربان. بیچاره.»

.... این داستان ادامه دارد.

توجه کنید! این داستان بر اساس داستانی واقعی نوشته‌شده و پی با کمک دیتکتیو مانی #پرداخت_مستقیم_پیمان را راه‌اندازی کردند تا به شما کمک کنند. اگر می‌خواهید توسط ویستپایرها مورد حمله قرارنگیرید، از #پرداخت_مستقیم_پیمان استفاده کنید.

برداشت مستقیم

پرداخت مستقیمپرداخت قبضداستان جناییپرداخت_مستقیم_پیمان
دست من نیست، کلمات حمله می‌کنند‌!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید