میگن قویترین حافظهی آدم، حافظهی بویاییشه! حالا نه که فکر کنید حافظهی ما و شما ایرادی داشته باشه، تو بگو کوچیکترین اتفاق تو ۳سالگی، دریغ از کمرنگ شدنش چه برسه به پاک شدن، ولی خب.
دیشب با یه سردرد که به چشم و فکِ سمت راستم زده بود، روونهی خواب شدم. پیش خودم گفتم زودتر بخوابم مگر داروها اثر کنه و درد تموم شه. فکر کنم هنوز ۲ نشده بود که با "بو" از خواب بیدار شدم.
بوی پاییز، بوی هوا. کلافه شدم و هرچی بیشتر به خودم پیچیدم بیشتر خوابم نبرد! بو منو داشت با خودش میبرد. بوی گراس، علف، هروئین تهوع و اضطراب، بوی ملس و شیرینِ خدیج و زندان، بوی لجن گرفتهی عرقِ فردِ متادون خورده، بوی موزِ مایع دستشوییِ اوین، بوی نمورِ اشکِ نفرِ قبلی روی چشمبند، بوی دودِ آتیشِ چوب رو تن بهار، بوی گلاب در اون خونه تو اون کوچه، بوی کرمدست سیمین بعد سیگار، بوی کلمپلو شیرازی شکوفه، بوی بارون و ترس جلو در دفتر پیگیری، بوی پیرهن زردت تو تن من...
خلاصه تا بوی شکم نرم و ناز مامان رفتم و برگشتم. یهو دیدم هوا روشن شده. ساعت ۶.۲۴دقیقه صبح به وقت تهران. فوجو بالای بالشتم خوابیده و فوجی (فوجو و فوجی سگهای خونه) خودشو کنار پاهام جمع کرده. اگه تکون بخورم از خواب بیدار میشن. بی حرکتمو ذهنم در حال دویدنه.
هر چی گفتم بخواب، بس کن، ولش کن. فایده نداشت. کنترلش دست من نیست، فرار میکنه از دستم میره جاهایی که نباید. هزاربار گفتم یا جای تو اینجاست یا من ولی نه تو میری و نمیذاری من برم. حالا خوبت شد؟ با اینهمه بو تو مغزت چیکار میخوای کنی؟ باز صبح شه بگی خونه کثیفه باید پاشم آب و جارو کنم؟ شروع کنی خاروندن پاهات که لابد کک و کنه زده به زندگیت؟ کهیر بزنی اندازه سر کرگدن؟ آره خب آفتکش بزن کل خونه.. نفست تنگ بیاد. این بو شنفتن رو از یادت ببره.
کاسهی چه کنم رو آوردم اینجا ۴خط سیاه کردم یادم نره که فلان روز وسط پاییز بیخوابی منو تا کجا برد و آورد. شاید باید بلند شم، رخت و لباس جمع کنم بزنم به جاده تا ببینم سحر چه زاید باز، شایدم دو حبه قرص دیگه بندازم بالا و پتو رو بکشم تاریکی مستولی شه کپه مرگمو بذارم.