Leila.F
Leila.F
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

مامان بزرگ و جفت شیش !

سن که بالا میره وقتی فکر می کنی دیگه خیلی مهمون این دنیا نیستی، حرف دکترها در مورد اینکه چه چیزی برای سلامتی خوب یا بد ، دیگه خیلی مهم نیست . مامان بزرگ من هم بی توجه به این حرفها عاشق تنقلات بود من هم همیشه قبل از اینکه برم خونه شون از بقالی سر کوچه یه کیسه خوراکی می خریدم و میرفتیم با هم می خوردیم .

از بین همه شون عاشق کرانچی فلفلی بود !حتی وقتی که من چند روزی نتونسته بودم بهش سر بزنم رفته بود به بقال سر کوچه گفته بود؛ من از اون پفک سفت ها می خوام که نوه ام ازتون می خره ! بنده خدا هم هرچی پفک و.... ردیف کرده بود تا مامان بزرگم اون مدل که میمون موتورسوار با بک گراند آبی نفتی داره رو انتخاب کرده بود !

یه روز تابستونی گرم جلوی تلویزیون خونه مامان بزرگ دراز کشیده بودم یه کوسن زیر سرم گذاشته بودم و پام رو پام انداخته بودم . از ظرف بلور کنار دستم یه قاچ هندونه قرمز و شیرین با چنگال شکار می کردم و در حالی که صدای پنکه من رو به دوران آرامش کودکی می برد تلویزیون نگاه می کردم .

مامانم داشت توی آشپزخونه کتلت با آبدوغ خیار درست می کرد . مامان بزرگم هم توی اتاق وسطی با رادیوش ور می رفت . صدای رادیو که قطع شد . صدای مامان بزرگم رو شنیدم که می گفت: دیشب خواب خانم بزرگ رو دیدم . آقا بزرگ هم بود ،‌فرشته خدا بیامرز هم اونجا بود.همه سر یه سفره داشتن غذا می خوردن منتظر من بودن . که دلمون تنگ شد بیا پیشمون !

مامانم که از گرمای سرخ کردن کتلت ها کلافه شده بود سرش رو از آشپزخونه بیرون آورد وگفت مادرِ من باز شروع کردی! مرگ و زندگی دست خداست .آخه این حرفا چیه !

منم که از اون حال سرخوشی بیرون آمده بودم خیلی با خونسردی و اعتماد بنفس تمام گفتم : مامان بزرگ مردن که به سن وسال نیست! همین من، ممکنه از در این خونه بیرون برم و یه ماشین بهم بزنه و تمام ! همکارم چند روز پیش داشت می گفت که یه خانومی چند متر جلوتر ازش توی پیاده رو یه سنگ نمای ساختمون جدا می شه و به سرش می خوره اونم فوت می شه به همین سادگی ! زنه هم سی و چهار پنج ساله و یه بچه هم داشته ! مامانم صدام می زنه که بیا کمک سفره بانداز ...!

وقتی آدم جوان و سالم ، وقتی تاس های زندگیش جفت شیش میاید و سوار بر اسب مراد داره می تازونه،‌ همه اتفاقات بد رو به سخره می گیره حتی مرگ ! با خودش فکر می کنه من با بقیه فرق دارم !اتفاقِ بد مال دیگران نه من !

دیروقت ِتوی سکوت عمیق شب ،صدای بلند و ممتد آمبولانس من رو به این فکر می اندازه در همین نزدیکی یکنفر با مرگ داره دست و پنجه نرم می کنه. فکرش هم لرزش خفیفی به تنم می اندازه ! سریع چراغ رو خاموش می کنم و سرم روی بالش می گذارم که دیگه بهش فکر نکنم .آره مامان بزرگ من هم از مرگ می ترسم ..!

روحت شاد

مامان بزرگگهی پشت به زینگهی زین به پشتتاس زندگیخاطره
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید