farhood vosoughi
farhood vosoughi
خواندن ۷ دقیقه·۴ سال پیش

محمدی، آداپتور و چیزهای به‌دردنخورِ دیگر...

ابتدایی که بودم تابستان‌‌ها هفته‌ای دو سه روز کلاس‌هایی در مدرسه برگزار می‌شد به نام «اردوی تابستانی» یا یک همچین اسمی.

بابتش شهریه هم می‌گرفتند. یادم نیست چقدر. ولی لابد زیاد نبود که بیشتر بچه‌ها شرکت می‌کردند. پدر و مادرها هم از خدایشان بود که تابستان است و هم سر بچه گرم می‌شود و هم شرش از خانه کم می‌شود.


حالا این کلاس‌ها چه بود؟ همان کلاس‌های مدرسه. کمی بی‌محتواتر، مقداری خسته‌کننده‌تر، خیلی بی‌نظم‌تر و بی‌نهایت بی‌خاصیت‌تر. تنها نکته مثبتش این بود که زنگ ورزشش بیشتر بود. البته اینکه می‌گویم زنگ ورزش، فکر نکنید بچه‌ها را به زمین گُلف می‌بردند یا در سالن بسکتبال آموزش اسلَم‌دانک می‌دادند. نه، از این خبرها نبود. فقط می‌گفتند: «برید توی حیاط.» و تهدید می‌کردند: «اگه کسی کُتک‌کاری کنه، کتکش می‌زنیم.»


اما چیزی که قرار بود این کلاس‌ها را از کلاس‌های معمولی مدرسه متمایز کند این بود که وعده داده بودند آموزش‌‌ها بیشتر حالت عملی دارند تا تئوری.

همین خروج از تئوری و ورود به عملگرایی، که نمی‌دانم کدام از خدابی‌خبری کَکش را به تنبان مدرسه یا چه‌می‌دانم آموزش و پرورش انداخته بود، بلایی شد به جان من که تا دیپلم هم وِلم نکرد.




روز اول کلاسِ برق داشتیم. بچه سوم ابتدایی و کلاس برق!

حالا فکر نکنید ادیسون را آورده بودند که برای ما در مورد لامپ تنگستنی لِکچر بدهد یا نیکُلا تسلا در مورد تئوری الکتریسیته چندفازی برایمان پاورپوینت درست کرده بود. معلمش همان معلم قرآن مدرسه بود. محمدی‌نامی که بعضی‌ها به اشتباه «عباس بوعذار» صدایش می‌کردند.

«محمدی» قدکوتاه، توپُر و ورزیده بود و همیشه بوی گوگرد سر چوب‌کبریت می‌داد. با حفظِ سمت، دفتردار مدرسه هم بود. ضمناً کارهای فنی را هم انجام می‌داد. کار فنی که می‌گویم فکر نکنید فانتوم اسمبل می‌کرد یا F14 مهندسی معکوس می‌کرد. در حد اینکه اگر لامپی‌چیزی می‌سوخت عوضش کند یا اگر گوز درِ کونِ بخاریِ کلاس گره می‌کرد و روشن نمی‌شد، راهش بیندازد و از اینجور کارها. ولی احتمالاً‌ همین استعداد در کارهای فنی و ایضاً‌ حضور شبانه‌روزی‌اش در مدرسه، باعث شده بود تابستان معلم برق ما بشود و احتمالاً‌ اضافه‌کاری‌چیزی گیرش بیاید.




کلاسِ برق محمدی تفاوت عمده‌ای با کلاس قرآنش نداشت. فقط اینجا، برخلاف کلاس قرآن، شوخی‌های بی‌مزه‌ای هم می‌کرد. البته با رعایت موازین شرعی و فقط با آن یکی دو نفری که صبح‌ها سرِ صف قرآن می‌خواندند.

هیچ خبری هم از آموزش برق نبود. کمی کتاب «داستانِ راستان» شهید مطهری را روخوانی می‌کردیم. کمی برایمان از احترام به پدر و مادر و به‌خصوص معلم، دادِ سخن سَر می‌داد و حدود نصفِ زنگ هم بچه‌‌ها را مجبور می‌کرد سرشان را بگذارند روی میز و می‌گفت «هرکی سرشو بیاره بالا بهش پس‌گردنی می‌زنم». در اجرای وعده‌ی پس‌گردنی هم چنان متعهد و ثابت‌قدم بود که اگر دانش‌آموزی سعی می‌کرد از زیر دستش در برود و پس‌گردنی را نخورد، اگر لازم می‌شد تا نقطه صفر مرزی بچه را دنبال می‌کرد و پس‌‌گردنی را هرطور بود بهش می‌زد.


بگذریم از این حاشیه‌ها.


کلِ زمانی که محمدی، به‌صورت مستقیم یا غیرمستقیم، به مباحثی مربوط به الکتریسیته اختصاص داد، پنج دقیقه‌ی اول از اولین جلسه کلاس بود. از اهمیت برق و لزوم صرفه‌جویی گفت و اضافه کرد: «برای جلسه بعد هر نفر یه آداپتور بخرید و بیارید».


نگفت چه آداپتوری. نگفت چه مارکی. نگفت چند وُلت. نگفت چند آمپر. نگفت با این آداپتور قرار است کدام زاویه علم الکترونیک را برای ما عُریان کند. نگفت این آداپتور اصلاً چی هست. فقط گفت آداپتور.


منتها، نه جلسه بعد و نه جلسات بعدترش، هیچ‌وقت نشنیدیم که بگوید آداپتورهایتان را دربیاورید. تا آخر تابستان هم کلاس همان روال همیشگی‌اش را طی کرد؛ روخوانی «داستانِ راستان». چند تا شوخی بی‌مزه با خواص. سرها روی میز. و تعقیب‌وگریز برای پس‌گردنی به بچه‌هایی که شاششان گرفته بود یا نفسشان بند آمده بود و سرشان را از روی میز برداشته بودند.


راستش را بخواهید هیچ بچه‌ای هم عقلش را دست این دیوانه نداده بود و آداپتور را نخریده بود. به‌جز من!




من بچه سربه‌راه و زودباوری بودم. کمی هم ترسو و محافظه‌کار. وقتی توی مدرسه می‌گفتند فلان‌چیز را بخرید و بیاورید، برای من وحی منزل می‌شد. این بار هم رفتم خانه و شروع کردم پایم را به زمین کوبیدن که «آقامون گفته باید آداپتور بخرید».


مادرم نمی‌دانست آداپتور چیست، ولی من را خوب می‌شناخت. می‌دانست که احتمالاً‌ چیزی که در مدرسه خواسته‌اند چندان هم حیاتی نیست و من دارم شلوغش می‌کنم.

پدرم می‌دانست آداپتور چیست، ولی من را به‌‌خوبیِ مادرم نمی‌شناخت. بیشترِ سؤالش هم این بود که «آخه آداپتور به چه درد شما می‌خوره؟!»


بندگان خدا کمی غُر زدند که مدرسه هر روز یک قِر تازه می‌دهد و همه‌اش خرج روی دست خانواده‌ها می‌گذارند و تابستان هم دست از سر ما برنمی‌دارند و از این حرف‌ها که فکر می‌کنم هنوز هم مرسوم است. کمی هم با هم بحث کردند و از مادرم انکار که «لازم نیست هرکاری میگن بکنیم» و از پدرم اصرار که «اگه مدرسه خواسته، لابد لازمه و بذار بچه فنی بار بیاد» و اینجور استدلال‌ها.

من هم از این طرف که «آقامون گفته برق خیلی چیز مهمیه» و چند تا حرف قلمبه‌سلمبه هم از خودم درآوردم و توی دهن محمدی کردم که «اگه کسی برق رو بلد باشه آینده‌ش تضمینه و ضمناً‌ همه بچه‌ها گفتن ما می‌گیریم و اگه من نداشته باشم آبروم پیش بچه‌ها میره» و خلاصه به قید سه فوریت لایحه خرید آداپتور را از صحن علنی گذراندم.




یک الکتریکی توی محلمان داشتیم آدم بدی نبود. ولی اگر بگویم آدم خوبی بود، در حق آدم‌های خوب بی‌انصافی کرده‌ام.

رفتم پیشش و گفتم: آداپتور می‌خوام.

گفت: چه آداپتوری؟ مشخصاتش؟

من که نمی‌‌دانستم.

گفت: برای چه کاری می‌خوای؟

نمی‌دانستم.

گفتم: بهترینشو بدید. برای مدرسه می‌خوام.


به‌نظرم پیش خودش فکر کرد من مأمور خرید آموزش‌وپرورش شده‌ام و آمده‌ام با بودجه دولت یک آداپتور بخرم! این بود که واقعاً بهترین آداپتورِ ممکن را بهم داد.


گفتم: چند؟

گفت: من خودم با بابات حساب می‌کنم.

در آخر هم تأکید کرد که وسیله الکترونیکی، اگر باز شد و ازش استفاده شد، دیگر راه مرجوع کردن و برگرداندن ندارد و صاحب اول و آخرش خودت هستی.




رفتم خانه و همان لحظه جعبه را باز کردم که ببینم چیست این آداپتور.

آداپتوری که من خریده بودم یک جعبه فلزی آبی‌رنگ بود که تقریباً نصف یک مُتکا ابعاد داشت و چهار پنج کیلو وزنش بود. چند تا پیچ و دکمه هم رویش داشت و یک صفحه اوسیلوسکوپ‌مانند (اوسیلوسکوپ یک چیزی است مثل مانیتور). دو تا سیم هم ازش خارج می‌شد که سر هرکدامشان یک گیره داشت.


بعدازظهر کاشف به‌عمل آمد که قیمت آداپتور بوده است از قرارِ هر عدد پنج هزار تومان. به این پنج هزار تومان شما قیمت یک کیف مدرسه را هم اضافه کنید. چون همین که آداپتور را توی کیفم گذاشتم و کیف را انداختم روی دوشم، بندش در اثر وزن زیاد به شکل غیرقابل‌تعمیری پاره شد.




خانه ما قدیمی بود. ولی بزرگ بود و در مرکز شهر. می‌خواهم بگویم برای استانداردهای آن زمان خانه بدی نبود. اجاره این خانه بود بیست هزار تومان.

این را گفتم که مقیاس دستتان بیاید که یک آداپتور پنج هزار تومانی در آن زمان یعنی چه.




پدرم بعدازظهرِ همان روز از سر کار که به خانه آمد، از جلوی الکتریکی گذشته بود و شستش خبردار شده بود که حقوق چندین روزش را باید بدهد پای یک ابزار بی‌ربط و به‌دردنخور.

وقتی آمد خانه و آداپتور را با آن ابعاد و هیبت دید و از همه مهم‌تر اینکه باز شده بود و به برق زده بودمش و دیگر راه بازگشتی نداشتیم،‌ نمی‌دانست من را از پنجره به بیرون پرت کند یا آداپتور را.




چند جلسه‌ای آداپتور را بردم مدرسه. یک بار هم وسط «سر روی میز» سرم را بالا آوردم و با ترس‌ولرز به محمدی گفتم: «آقا از آداپتورهایی که خریدیم استفاده نمی‌کنیم؟»

جواب خاصی نداد. فقط این بلند کردنِ سر از روی میز، برای من یک پس‌گردنی آب خورد.




آداپتور نه آن تابستان، نه آن سال و نه هیچ‌وقت دیگری استفاده نشد. یعنی اصلاً نفهمیدیم به چه دردی می‌خورد که ازش استفاده کنیم.

در خانه ما آن آداپتور تا وقتی که من دیپلم بگیرم نه فروخته شد، نه اهداء شد، نه توی سطل زباله رفت. مادرم جوری مدیریتش می‌کرد که همیشه یک جایی، نه در معرض دید،‌ ولی در معرض یادآوری باشد. در تمام خانه‌تکانی‌ها هم وظیفه جابه‌جا کردنش با خودم بود. حضورش اگرچه سنگین بود،‌ ولی همیشه به یادم می‌آورد که هرچه در مدرسه یا هرجای دیگری می‌گویند لزوماً‌ نباید اجرا شود.

هروقت هم مدرسه پولی‌چیزی می‌خواست یا اُردِ بی‌ربطی می‌داد، درجا آداپتور می‌آمد توی مردمک چشمم.


این بود که از آن سال تا وقتی دیپلم بگیرم شدم چموش‌ترین و «پولِ‌ زور نده ترین» بچه مدرسه. تا اینکه همین چند سال پیش بالاخره در یکی از اسباب‌کشی‌ها آداپتور را گذاشتم جلوی در خانه و فرستادمش دنبال سرنوشتش.

داستانقصهخاطرهمدرسهآداپتور
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید