فرامرز انتظاری
فرامرز انتظاری
خواندن ۱۰ دقیقه·۱ ماه پیش

کتاب

اولین باری بود که از آزادشهر بلیط اتوبوس گرفته بودم و ساعت نه شب مقابل دفتر کوچک تعاونی یک منتظر نشسته بودم. باران شروع به باریدن گرفت و همین مرا نگران کرد که احتمالاً در امامزاده هاشم پشت برف گیر خواهیم افتاد. برایم جالب بود که اتوبوس از گنبد می آمد و نیمی از صندلی ها هم پر بود. مسافران آزادشهر که سوار شدند هنوز یک چهارم صندلی ها خالی بود و این مسافران در خان ببین سوار شدند. این اتوبوس به معنی واقعی چارتر بود.

حدسم درست بود و در منطقه کوهستانی برف شدیدی می بارید. هنوز به پلور نرسیده بودیم که جاده تقریباً مسدود شده بود. از شیشه اتوبوس وقتی بیرون را نگاه می کردم ماشین پلیس همه خودروها را متوقف کرده بود و همه را مجبور می کرد که زنجیر چرخ بزنند. و من متعجب بودم که بعضی ها اصرار می کردند که نزنند. در آن کولاک شدید و هوای سرد، بیرون بودن و ماندن واقعاً کار بسیار سختی بود، چه رسد به سرو کله زدن با این گونه افراد. واقعاً کار این پلیس سخت و طاقت فرسا بود.

وقتی اتوبوس به راه افتاد حرکتش آن قدر کند بود که بعد از دو ساعت حدود ده یا پانزده کیلومتر را طی کرده بودیم. حوصله ام سر رفته بود و با این حساب صبح هم به امامزاده هاشم نمی رسیدیم، کی به خانه خواهم رسید، خدا داند؟! نمی دانم چه شد در آن وضعیت به فکر کتابی افتادم که تازه خریده بودم. با هزار زحمت از انتهای کیف مسافرتی که همراه داشتم خارجش کردم و چراغ کم سوی بالای سرم را روشن کردم و شروع کردم به مطالعه.

نتوانستم بیشتر از چند صفحه از آن را بخوانم. نور بد نبود و می شد چیزی خواند ولی حرکت ماشین که مدام در حال رفت و توقف بود نمی گذاشت مطالعه کنم. البته ساعت دو نیمه شب هم زمان خوبی برای مطالعه نبود. تصمیم گرفتم از خیر مطالعه کتاب بگذرم و اگر بشود کمی بخوابم. حالش را نداشتم تا دوباره کیف را از زیر پایم در بیاورم و کتاب را درونش بگذارم. به همین خاطر کتاب را بالای سرم داخل محفظه ای که مخصوص گذاشتن بارهای سبک بود، گذاشتم.

چشمانم را بستم تا شاید بتوانم بخوابم. ولی مانند همیشه موفق نشدم. هم خسته بودم و هم نیاز به خواب داشتم ولی اصلاً خواب به چشمانم نمی آمد. دیگر کلافه شده بودم و چشمم را برای مدتی بستم. نمی دانم خوابیدم یا نه ولی وقتی چشمانم را باز کردم و به ساعت نگاهی انداختم، ساعت پنج صبح بود. حرکت اتوبوس خیلی سریع تر شده بود و این یعنی گردنه را رد کرده بودیم. وقتی چراغ های امام زاده هاشم را دیدم خیالم راحت شد که از بخش سخت جاده گذشته ایم.

با حدود سه ساعت تاخیر به خانه رسیدم، تهران نیز سپید پوش شده بود و برف همچنان می بارید و همین موجب نگرانی مادر شده بود. بنده خدا از ساعت ها قبل پشت پنجره به انتظار من به خیابان می نگریست. البته پدرم از طریق شوهر عمه ام که راننده اتوبوس بود خبر گرفته بود و از مسدودی راه مطلع بود ولی همین خبر به جای این که مادر را آرام کند بر نگرانی اش افزوده بود، در هر صورت این سفر هم به خیر گذشت و صحیح و سالم به خانه رسیدم.

بعد از دو هفته دوری از خانه، فقط دو روز وقت داشتم در کانون گرم خانواده باشم، به همین خاطر کمتر یا بهتر بگویم اصلاً بیرون نمی رفتم. تنها جایی که رفتم بانک سر خیابان بود که هم قبض برق را بپردازم و هم بدهی ام را به حمید واریز کنم. معمولاً بیستم ماه به بعد کم می آوردم و از حمید مساعده می گرفتم. بخش عمده حقوقم در همین رفت و آمدها خرج می شد. واقعاً در شرایط سختی از هر نظر بودم.

برای برگشت مانند اکثر اوقات بلیط قطار گرفتم تا هم راحت تر باشم و هم خانواده کمتر نگرانم شود. درست است که مسافتی را که ماشین هفت ساعته طی می کند قطار یازده ساعته می رود ولی همین که مطمئن است و می شود راحت در آن خوابید، غنیمت است. در چشم به هم زدنی عصر جمعه فرا رسید و با غمی جانکاه از خانواده خداحافظی کردم و به ایستگاه راه آهن رفتم و سوار قطار گرگان شدم.

صبح وقتی با صدای مامور سالن بیدار شدم و بعد از شستن دست و رویم، ملحفه و پتو ها را جمع کردم ،درست در زمانی که می خواستم کیف مربوط به پتو را در قسمت مخصوص آن که درست بالای درب ورودی کوپه است قرار دهم، به یاد چیزی افتادم و آه از نهادم برخواست. ناراحت و مغبون بر روی صندلی نشستم و دلم سوخت برای کتابی که بسیار دوستش داشتم و آن را در اتوبوس جا گذاشته بودم.

حیف زمانی به یادش افتادم که هیچ کاری نمی شد انجام داد. صبح که به گرگان می رسم سریع باید به آزادشهر بروم و خودم را به وامنان برسانم. بعد دو هفته هم که بازمی گردم پیگیری برای یافتن این گمگشته غیرممکن است. و تازه اگر به فرض محال اتوبوس را هم پیدا کنم، آیا می شود کتاب را پیدا کرد؟ واقعاً حیف شد و افسوسی سنگین برایم بماند.

آن گمگشته، کتاب «پله پله تا ملاقات خدا» نوشته دکتر عبدالحسین زرین کوب بود که بسیار هم دوستش داشتم و تازه آن را خریده بودم. زندگی نامه مولانا بود که بسیار زیبا نوشته شده بود. قلم شیرین و شیوا و مسحور کننده استاد زرین کوب واقعاً عالی و دل انگیز بود. تازه رسیده بودم به آشنایی مولانا با شمس و آن سوال معروف شمس. حسرت بسیار خوردم که عجب کتابی را از دست دادم. می بایست این بار که به تهران بازگشتم، دوباره آن را بخرم.

سال تحصیلی به برق و باد گذشت و امتحانات نوبت دوم آغاز شد. معمولاً در این زمان که همه همکارانی که بیتوته داشتند، خانه هایشان را تحویل می دادند و به شهر می رفتند، ما نیز خانه را خالی کردیم و چون من راهم دور بود، یکی از اتاق های مدرسه را به من دادند و با دو تا میز معلم برای خودم رختخوابی آماده کردم و این سه هفته پایان سال را در مدرسه زندگی می کردم. زندگی در مدرسه خود عالمی دارد که روزگاری خواهم گفت.

به روز آخر رسیدم، دیشب همه وسایلم را در یکی از کمد های انبار مدرسه جمع کرده بودم و بعد از اتمام امتحان نهایی وسایلم را که کلاً یک ساک بود را گرفتم و همراه سرویس سوالات امتحان نهایی به آزادشهر آمدم. واقعاً به استراحتی سه ماهه نیاز داشتم تا نیرویی تازه بگیرم برای سال تحصیلی آتی. درست اذان ظهر به آزادشهر رسیدیم و در این هوای گرم که هیچ ماشینی هم نبود که مرا به پلیس راه برساند، زیر تیغ آفتاب منتظر بودم تا شاید گشایشی حاصل شود.

مشکل اول رسیدن به پلیس راه بود، بعد از کلی معطلی با تاکسی تا ایستگاه مینی بوس ها رفتم و از آنجا هم پیاده به سمت پلیس راه در حرکت بودم که وانتی آمد و مرا صلواتی به مقصد اولم رساند. مشکل دوم و اساسی من در پلیس راه بود که در این ساعت از روز هیچ اتوبوسی نمی آمد. یکی دو تا آمدند که مقصدشان ساری و رشت بود. البته بعد از حدود دو ساعت ایستادن زیر آفتاب بر خودم سرکوفت می زدم که ای کاش سوار آنها می شدم و حداقل تا ساری را می رفتم.

من همیشه در این مورد کم شانس بودم و اکثر اوقات ماشین گیرم نمی آید. در ناامیدی غرق بودم و پیش خودم فکر می کردم تا شب را باید منتظر بمانم تا شاید اتوبوسی برای تهران بیاید که اولین اتوبوس آمد ولی جا نداشت. دومی آمد خالی خالی بود ولی جایی نمی رفت، تازه رسیده بود. سومی مقصدش گرگان بود و چهارمی رشت می رفت. کلافه شده بودم، می خواستم سوار همان اتوبوس رشت شوم و تا ساری بروم که اتوبوس بعدی رسید. وقتی مقابل در اتوبوس رفتم و ناامیدانه گفتم تهران، راننده با سر تایید کرد و من هم با چنان ذوقی به سمت اتوبوس رفتم که نمی دانم چطور سوار شدم.

اتوبوس نیمه پر بود و به راحتی روی صندلی که کنارش خالی بود نشستم و خوشحال از این بودم که دیگر این آوارگی به پایان رسید و تا خانه با آسودگی خواهم رفت، چشمانم را بستم تا کمی از این خستگی و کوفتگی که این همه معطلی بر من وارد آورده، رها شوم. ولی مانند همیشه خوابم نبرد و به دیدن مناظر بیرون پرداختم. هنوز چیزی نگذشته بود که اتوبوس متوقف شد و مسافری سوار کرد.

تا گرگان سه چهار جا جهت گرفتن مسافر ایستاد، تا ساری هم همین وضع ادامه داشت که مسافران شروع به اعتراض کردند. البته من جز معترضین نبودم، همین که یک ماشین مرا یک راست به تهران می برد برایم غنیمت بود، ضمناً خودم را آرام می کردم که تا سه ماه دیگر خبری از این رفت و آمدها نیست و کل تابستان را از خانه تکان نخواهم خورد. پس با کمی تحمل این آخرین سفر را هم پشت سر خواهم گذاشت. ضمناً آنقدر خسته بودم که حالی و جانی برای اعتراض نداشتم.

چشمانم داشت غروب زیبای خورشید را نظاره می کرد که باز اتوبوس برای سوار کردن مسافر بین راهی متوقف شد. این توقف های بسیار این اتوبوس مرا به ناگاه به یاد آن اتوبوسی انداخت که در زمستان در آزادشهر سوارش شده بودم، آن هم مانند این اتوبوس برای سوار کردن مسافر توقف می کرد. البته به یاد آوردم که توقف آن در آزادشهر و خان ببین بود ولی این اتوبوس مانند اتوبوس واحد در هر جایی توقف می کرد.

همین فکر باعث شد کمی بیشتر به این اتوبوس دقت کنم. من کمتر در این مسیر اتوبوس سوار می شوم. بیشتر با قطار می روم یا از سمت شاهرود آن هم با سواری ها به تهران می روم. وقتی کمی بیشتر به ماشین دقت کردم خیلی برایم آشنا آمد. ولی به خودم گفتم همه اتوبوس ها عین هم هستند و فرق خاصی ندارند. فقط سوپر ویژه ها خیلی شیک و فوق العاده هستند که فعلاً پولم به آنها نمی رسد و همین ناسیونال ها برای ما سالار است. ولی نمی دانم چرا این از ذهنم خارج نمی شد که این ماشین را جایی دیده ام.

دوباره چشمانم را بستم تا حداقل خوابم بگیرد و این فکر رهایم کند که ناگاه به یاد کتاب افتادم، آن قدر در طول سال سرم شلوغ بود که آن را به کل فراموش کرده بودم، قرار بود یک نسخه دیگر بگیرم ولی فراموشم شده بود. فکری به ذهنم خطور کرد، می خواستم بلند شوم و محفظه بالای حدود همان صندلی را که آن شب نشسته بودم را بگردم تا شاید کتابم را بیاببم که عقلم مرا سر جایم نشاند که امکان ندارد، اول این که از کجا مطمئنی این اتوبوس همان است. دوم این که بعد از پنج شش ماه مگر می شود چیزی سر جایش بماند و سوم این که تا به حال کجا بودی و چرا دنبالش نگشتی؟

هر دو دلیلش واقعاً منطقی و قانع کننده بود. برای سومی هم جوابی نداشتم. اگر واقعاً این کتاب برایم بسیار ارزشمند بوده چرا پیگیرش نشده ام و حتی چرا نسخه ای دیگر از آن را نخریده ام. واقعاً گاهی اوقات شعار زیاد می دهم. نشستم و به بیرون که گرگ و میش نزدیک غروب خورشید بود، نگریستم. چند دقیقه ای نگذشت که حس کنجکاوی ام مرا به خود خواند و گفت: بلند و شو آنجا را نگاه کن، ضرر که نمی کنی! فقط یک بلند شدن و چند گام رفتن را هزینه کرده ای.

حدود صندلی ای را که آن موقع نشسته بودم را پیدا کردم. کسی آنجا ننشسته بود. وقتی دستم را به فضای بالای همان صندلی رساندم، چیزی که لمس می کردم را باور نداشتم، احساس بسیار خوبی به من دست داد که وصف ناکردنی است. کتابم را که زیر خروارها خاک مدفون شده بود، یافته بودم. کتاب هنوز آنجا بود و در این مدت هیچ تغییری هم نکرده بود. بسیار ذوق زده بودم و در پوستم نمی گنجیدم.

هیچ کس در مدت این چند ماه حتی به آن دست هم نزده بود، شاید هم برداشته بودند و دیده بودند که کتاب است و ارزش چندانی ندارد!!! و همانجا دوباره رها کرده اند. البته خاک بسیاری که رویش نشسته بود خبر از این می داد که مدت مدیدی دور از دست دیگران بوده است. هرچه بود، کتاب هنوز آنجا بود، و هنوز هم بعد از سالها با من هست. واقعاً دوستی را به نهایت اثبات کرده است. دوستی وفادار.

کتابخاطرهداستان کوتاهمولانا
دبیر ریاضی هستم. سالها با افتخار در روستا خدمت کرده ام. خاطرات خود را می نویسم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید