دنیا چه لباسی به خود گرفته ؟ سیاه یا سفید ؟ قرمز یا آبی ؟ دنیا در این روز ها دیگر شب ندارد . حال همه ساعت چراغ ها و لامپ ها جای جای این دنیا را روشن کرده و نور ماه را از ما گرفته اند . چه میشد در شب ها با ماه راه میرفتیم و مجبور میشدیم با چراغ قوه های کوچک راه خود را کمی روشن تر کنیم . دیگر نمیتوانیم شب را با هم زیر نور کمرنگ ماه باشیم و در اتنظار خورشید بمانیم و حرف بزنیم تا بعد کمی بخوابیم . دیگر نمیتوانیم با هم درسی بخوانیم و دیگر من نمیتوانم به کلاس خالیمان برگردم اشک هایم را با آنجا سهیم شوم . حال دیگر خیلی کار ها نمیتوانم بکنم . حال دیگر نمیتوانم درس های استاد ها را نادیده بگیرم تا با زیر چشم به او و تو نگاه کنم .
تو همیشه او را راحت میخنداندی و او نیز همیشه بهترین خنده ها را برای تو نگه میداشت . همیشه تو و او با هم صمیمی بودید و همیشه وقتی شروع به صحبت میکردید دیگر نمیتوانستم به شما نزدیک شوم چون مثل کسی میشوم که میخواد در بحثی که نباید چیزی بشنود ، حتی اگر قرار باشد درباره چیز های مسخره حرف بزنید . همیشه خوشحال بودم و چون همیشه با شما بودم . حتی اگر خود را ناراحت و یا دپرس میکردم ، زمانی که شما از من درباره احوالم میپرسیدید و میگفتید که انگار حالم خراب است در دل مثل بچه ای میشدم که به او دنیایی شکلات داده اید . البته ، زمانهایی شما را ناراحت میکردم و آن زمانها برایم مثل آخرالزمانی بود که من حاصلش باشم . شما همیشه درد های خود را در پس چشم های خود پنهان میکردید و چیزی به من نمیگفتید و من هم دوست نداشم شما را از خود زده کنم برای همین چیزی خیلی چیزی نمیپرسیدم . حال دیگر نمیبینم . نه ناراحتی هایتان و نه خوشحالی های شما را . دوست ندارم اما میدانم که شما برای هم هستید و من نمیتوانم در این بین قرار گیرم . شما همیشه بودید و هستید و خواهید بود اما من از اول هم بین شما نبودم و هیچ زمان هر دو شما را با هم نداشتم . مثل زمانهایی که در جرعت حقیقت ها از من سوآل میشد "5 نفر با رتبه بندی که بیشتر ازشون خوشت میاد" و من با انزجار مجبور میشدم یکی از شما را اتخاب کنم و خود را لعنت بفرستم که هیچ زمان نمیتوانم بین شما فرقی قائل شوم . او به دلیلی کار هایی که سرش دادم از من دور شد ، حق هم داشت . حالا هم انگار که بعد از آن روز دیگر نمیخواهد با من حرفی بزند و من هم نمیخواهم مثل بار قبل از او ناراحت شوم . اما تو با من ماندی . ماندی زمانی که از خود متنفر شدم و دوست داشتم در این دنیا نباشم . ماندی زمانی که فهمیدم دیگر نخواهم ماند و ماندی زمانی که خواستم با او حرف بزنم و احساساتم را بگویم . همه زمان با من بودی و پشت من همیشه با سرعت هلم میدادی . همیشه حال من گذشته تو بود و بهترین یا بدترین کار ها را به من میگفتی . نمیدانم این حال من را نیز تجربه کرده ای . البته تجربه اش کرده ای . یادم میآید درباره کسی حرف میزدی که دلیل خوشی ات بود و روزی دیگر نبود . حال من هنوز هم گذشته تو است . خیلی دوست دارم مثل آن شب تو بخوابی و من با صورتت بیدار بمانم و زمانی که مطمعن شدم تو در خواب عمیق فرو رفته ای شروع کنم به نوازش صورت صاف و زیبایت . اما حیف که همه چیز تمام میشود و انگار این هم اتمام این صفحه از کتاب من است . من دوست داشتم تا آخر با تو بمانم . مثل بچه ای فکر میکردم میتوانم حتی بعد از هجده سالگی با تو بمانم و با ماشین در کوچه پس کوچه های شهر ول بگردیم و صدای آهنگ را زیاد کنیم . احمق بودم دیگر .