◄ دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید كه هیچ زندگی نكرده است...
تقویمش پر شده بود و تنها دو روز، دو روزِ خط نخورده باقی بود.
پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از او بگیرد...
داد زد و بد و بیراه گفت...
خدا سكوت كرد.
جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت...
خدا سكوت كرد.
آسمان و زمین را به هم ریخت...
خدا سكوت كرد.
به پر و پای فرشته و انسان پیچید...
خدا سكوت كرد.
كفر گفت و سجاده دور انداخت...
خدا سكوت كرد.
سرانجام دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد...
خدا سكوتش را شكست و گفت: عزیزم، یك روز دیگر هم رفت! تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی، تنها یك روز دیگر باقی است، بیا و لااقل این یك روز را زندگی كن!
لابهلای هقهقش گفت: اما با یك روز... با یك روز چه كار می توان كرد؟
خدا گفت: آن كس كه لذت یك روز زیستن را تجربه كند گویی هزار سال زیسته است و آنكه امروزش را در نمییابد هزار سال هم به كارش نمیآید.
آنگاه سهم یك روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و یک روز زندگی كن!
او مات و مبهوت به زندگی نگاه كرد كه در گودی دستانش میدرخشید، اما میترسید حركت كند؛ میترسید راه برود؛ میترسید زندگی از لابهلای انگشتانش بریزد.
قدری ایستاد، بعد با خودش گفت: وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این زندگی چه فایدهای دارد؟ بگذار این مشت زندگی را مصرف كنم.
آنوقت شروع به دویدن كرد، زندگی را به سر و رویش پاشید، زندگی را نوشید و زندگی را بویید، چنان به وجد آمد كه دید میتواند تا ته دنیا بدود، میتواند بال بزند، میتواند پا روی خورشید بگذارد...
او در آن یك روز آسمانخراشی بنا نكرد؛ زمینی را مالك نشد؛ مقامی را به دست نیاورد، اما...
اما در همان یك روز دست بر پوست درختی كشید، روی چمن خوابید، كفشدوزكی را تماشا كرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید، به آنهایی كه او را نمیشناختند سلام كرد و برای آنها كه دوستش نداشتند از ته دل دعا كرد، او در همان یك روز آشتی كرد و خندید و سبك شد، لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و عبور كرد و تمام شد.
او در آن یك روز زندگی كرد.
فردای آن روز فرشتهها در تقویم خدا نوشتند:
«امروز او درگذشت، كسی كه هزار سال زیست.»