وارد لابی دانشکده ریاضی شدند. مهسا با خودش فکر کرد «چه ساختمان قشنگی.» و مریم زیر لب گفت «چه سقف کوتاهی.». لابی نهچندان بزرگی بود که چند مبل، گلدان و ستونهای نسبتاً بزرگی در آن قرار داشتند. سمت راست، تابلویی بود که روی آن تعدادی عکس، بهنظر از اساتید دانشگاه، قرار گرفته بود. برای مهسا اسم و چهرهی بعضی از آنها آشنا بود. چند پسر جوان و نوجوان در لابی بودند که چهرهی آنها هم از دور آشنا به نظر میرسید. مریم و مهسا چند گام جلو رفتند و روی مبل قرمزرنگی و پشت به آنها نشستند.
مریم سری به تأیید تکان داد. مهسا کمی به محیط لابی نگاه کرد. زیرلب از مریم پرسید:
چیزی نشنید.
به مریم نگاه کرد. چیزی در مورد او درست نبود. پرسید:
مریم روبرو را نگاه میکرد. مهسا برگشت و به پشت سرش نگاه کرد. پسرها بعضی زیرچشمی و برخی خیره به او نگاه میکردند.
مهسا با هیجان به مریم گفت:
مریم در حالت طبیعیای نبود. کمی نفسنفس میزد. مهسا به او نزدیکتر شد و خواست دستش را روی شانهاش بگذارد که صدای آشنایی به گوشش رسید.
مهسا سرش را بلند کرد.
آقای احمدی با تیشرتی سرمهای و کولهای بر دوش جلویش ایستاده بود. بهنظر کمی دستپاچه و هول شده بود.
مهسا تعجب کرد. منتظر مریم شد تا شاید او جوابی بدهد اما جوابی نشنید. به سمت او نگاه کرد اما مریم نبود. دوباره هول و متعجب به آقای احمدی نگاه کرد و با اضطراب و کمی لکنت گفت:
آقای احمدی انگار که رازی را کشف کرده باشد گره از پیشانیاش باز شد.
مهسا اشتباه کرده بود.
آقای احمدی این را گفت و خندهای کرد. مهسا از جایش بلند شد، کوله را روی یک دوشش انداخت و پشت سر آقای احمدی راه افتاد.
مهسا جوابی نداشت. با شرمساری خندید. از پلههای تاریک بالا رفتند، دیوارهای آجری تیره را پشت سر گذاشتند و وارد اتاقی بزرگ با دیوارهای سفید شدند.
آقای احمدی به سمت زنی که پشت میز جلوی در بود رفت و آرام صحبت کرد. زن زیر چشمی به مهسا نگاه کرد. مهسا سر جایش ایستاده بود. آقای احمدی چیزی به زن گفت که هر دو خندهای کردند؛ به طرف مهسا برگشت.
مهسا کمی جلو رفت. میزها، صندلیها و مبلهایی به ظاهر راحت به طور پراکنده چیده شده بودند. چند گلدان سبز و زیبا هم در انتهای سالن بودند. چند قدم برداشت که عکس آشنایی توجهش را روی دیوار جمع کرد. کمی جلوتر رفت. عکس مریم بود. کنار عکس توضیحاتی نوشته بود. «کتابخانه و سالن مطالعهی مریم میرزاخانی با گنجایش پنجاه نفر و با بیش از ۱۵۰۰۰ عنوان کتاب و مقالهی فارسی و لاتین در تاریخ ...»
صدای آقای احمدی حواسش را از عکس دور کرد.
برگشت و برگه را گرفت و به سمت یکی از میزها رفت و پشت آن نشست. زیرچشمی بیرونرفتن آقای احمدی را نگاه کرد. کولهاش را کناری گذاشت و جامدادی گلگلیاش را از همان زیپ نیمهباز کیف درآورد. کمی خودش را روی صندلی جابجا کرد و انگار کمی در صندلی فرو رفت. شروع به خواندن سوال اول کرد.
«فرض کنید سطح داخلی چهار ضلع یک مستطیل از جنس آینه باشد. از یکی از نقاط گوشهای پرتوی نوری به داخل مستطیل تاباندهایم. این پرتو بعد از چند بار انعکاس به رأس غیرمجاور رأس اول رسیده است و پیش از آن به هیچ یک از رئوس نرسیده است. ثابت کنید پرتوی نور پیش از این لحظه از مرکز مستطیل گذشته است.»
به نظر سوال سختی نبود. همینطور که در سرش مستطیلی میکشید دستش را به سمت راست برد و جامدادی را باز کرد تا روی کاغذ همان مستطیل را بکشد. فکر کرد اگر با مختصات و شیب خط شروع به حل مسئله کند و قاعدهای کلی برای آن پیدا کند، سوال حل میشود. خطی را از گوشهی پایینچپ مستطیل کشید و به ضلع افقی بالا اصابت داد. فرض کرد طول ضلع افقی مستطیل X و عمودی آن Y باشد و با زاویهی آلفا از گوشهی مستطیل حرکت کرده باشد. شروع به حسابکردن شیب خط و بازتابش کرد.
مریم کنارش نشسته بود و روی کاغذ خم شده بود. ظاهر مریم خسته بود.
مریم بیتوجه ادامه داد.
مهسا کمی فکر کرد. حق با مریم بود. باید حالت برخورد زاویه با ضلع عمودی روبرو را هم در نظر میگرفت. شروع به حسابکردن شیب بازتاب کرد. چند دقیقهای گذشت. ۴ شیب بازتاب پیدا کرد که هیچکدام شبیه هم نبودند تا حالتی کلی پیدا شود.
مهسا در خودکار را زیر دندانهایش گذاشته بود و آن را میجوید.
به هم دیگر نگاه کردند. مریم به نظر موافق بود. چند دقیقه بعد مهسا با اطمینان آخرین کلمات اثباتش را روی کاغذ نوشت و حجم قابل توجهی سروتونین در رگهایش آزاد شد. کمی چشمهایش را مالید و دستش را به سمت کوله برد تا بطری آبی از زیپ باز آن بردارد. هوای واقعا گرمی بود. زیر لب گفت «سوال قشنگی بود». صدای آرام موسیقیای به گوشش رسید. در بطری را باز کرده بود که مریم آن را از دستش ربود و چند جرعه نوشید.
آهنگ «بلا چاو» در سالن مطالعهی مریم میرزاخانی دانشکدهی ریاضی در حال پخش بود. مهسا لبخندی زد و باز چشمهایش را مالید. مریم بطری به دست آهنگ را زیر لب زمزمه میکرد و در سالن خالی میچرخید و میرقصید. توجهش به عکس روی دیوار جلب شد.
به سمت عکس روی دیوار حرکت کرد تا با دقت بیشتری آن را ببیند. مهسا سرش را روی برگه برد و ورق زد. هنوز داشت آهنگ را زمزمه میکرد و شروع به خواندن سوال نکرده بود که دیگر صدای موسیقی را نشنید.
«مثلث ABC متساویالساقین است و نقطهی دلخواه X روی ضلع BC قرار دارد. نقاط Y و Z...»
صدای تقتقی شنید. سرش را بالا آورد؛ روبرویش مرد نسبتا مسنی با گچ به تخته میزد.
لهجهی مرد به ترکی میزد. مهسا اطراف را نگاه کرد. اینجا دیگر سالن مطالعه نبود؛ بیشتر شبیه یکی از کلاسهایی بود که لحظاتی قبل از کنارشان رد شده بود. چند صندلی جلوتر، کسی که به نظر آشنا میآمد برگهاش را بلند کرد. مهسا کمی دقت کرد. دختر، برگه را به مرد مسن داد و از اتاق بیرون رفت. هنوز شناختن چهرهی آیدا برایش سخت نشده بود اما این آیدا نبود. شاید هم بود؛ اما یکی دو سال کوچکتر. این مانتوی آیدا را خوب میشناخت. مرد باز تکرار کرد.
صدای بلندشدن از روی صندلیها شنیده شد. و جمعیتی از اطراف مهسا به سمت مرد حرکت کردند. مهسا به کاغذ خودش نگاه کرد. حال خوش حل سوال با دیدن برگهی خالی به تپش قلبی بیامان تبدیل شد. دیگران برگهها را تحویل دادند و مهسا هنوز داشت سوال دوم را میخواند:
«نقاط Y و Z به ترتیب روی اضلاع AB و AC قرار دارند. به طوری که زوایای YXB و ZXC برابرند. از B موازی...»
اتاق خالی شده بود. مهسا با سرعتی بیامان همینطور که میخواند روی کاغذ داشت شکل فرضی را رسم میکرد. مرد به سمت او آمد.
مهسا سرش را از روی کاغذ برنمیداشت.
«از B موازی YZ رسم میکنیم تا XZ را در T قطع کند. ثابت کنید AT نیمساز زاویهی...»
مهسا به خواندن ادامه میداد اما متوجه تغییر صدا شد.
«ثابت کنید AT نیمساز زاویهی A است.»
صدای زنانهای از دور این را میگفت. مهسا تسلیم شد و از ادامهدادن حل دست کشید. با سرافکندگی و در حالی که در مرز اشکریختن بود کاغذ را بلند کرد. آقای احمدی کاغذ را گرفت.
دوباره در سالن مطالعه بود. کمی چشمهایش را مالید. به ساعت مچیاش نگاه کرد. واقعا ساعت ۲ بود. همین چند لحظه پیش تازه امتحان را آغاز کرده بود. خودش فهمید که خوابش برده بوده. از جایش بلند شد و با بیحالی شروع به جمعکردن وسایلش کرد و آنها را در کوله ریخت. آقای احمدی برگهها را روی میز مرتب میکرد. مهسا شرمنده بود که خوابش برده. کوله را روی دوشش انداخت و جلوتر از آقای احمدی راه افتاد تا خارج شود. چرا از مریم خبری نبود؟ از جلوی خانم کتابدار رد شد که آقای احمدی او را صدا زد.
****
وقتی آقای احمدی جلوتر از مهسا از پلهها پایین میرفت کچلی فرقسرش بیشتر پیدا میشد.
مهسا سعی میکرد جلوی اشکهایش را بگیرد. در طول این یک سال و اندی هیچوقت جلوی آقای احمدی اینطور احساس شرمندگی نکرده بود. از طرفی دیگر البته کچلی آقای احمدی برایش از این زاویه کمی خندهدار بود.
از کنار تابلوی اساتید دانشکدهی ریاضی عبور کردند. مهسا لحظهای مکث کرد. چهرهی مرد میانسال در خوابش را روی تابلو میدید. زیر آن نوشته «دکتر عبادالله محمودیان»