ویرگول
ورودثبت نام
عرفان فرهادی
عرفان فرهادی
خواندن ۹ دقیقه·۳ سال پیش

من و مریم - چهارم: بلاک

آن‌چه پیش از این رخ داده است.

آن‌چه پیش از این رخ داده است.
آن‌چه پیش از این رخ داده است.

«در دنیا چه چیزی از بلاک‌شدن توسط صمیمی‌ترین دوستت بدتر است؟»

این پرسشی بود که مهسا از خودش در بستر بیماری می‌پرسید. آفتاب به قدری بالا آمده بود که از پنجره‌ی باز اتاق بگذرد و روی صورتش بیفتد اما او توان برخاستن و بستن پنجره یا کشیدن پرده را نداشت. شاید هم اصلا میلی به این کار نداشت. از دو روز پیش که تست داده بود تا همین لحظه، کمتر از یک‌ساعت ایستاده یا نشسته بود. در اتاق را بسته بود و تنها ارتباطش با دنیای خارج از زیر یا کنار در بود. مهسا واقعا تلاش می‌کرد اتفاقات را مرور کند؛ بالاخره دوران نقاهت بیماری معمولاً زمان تسویه‌حساب‌های شخصی با خود است اما تب و سردرد در بیداری و کابوس‌ها در خواب، هر رشته‌ی فکری را پاره می‌کردند و ضمناً که مهسا تنها بود! انگار ذهنش از اتفاقات روزهای گذشته خالیِ خالی بود. خبری از مریم هم نبود تا با او جروبحث کند. حداقل هنوز.

  • مهسا وقت داروئه!
  • بذارش همون پشت در، میام برمی‌دارم.
  • این دارو گیاهیه که خاله‌ت گفته رو درست کردم. جوشیدنیه باید تا ته‌نشین‌ نشده سریع بخوری.
  • مامان گفتم بذارش دم در میام برمی‌دارم دیگه!

به سختی سر جایش نشست و دنبال ماسک و عینکش گشت. صدای باز و بسته شد در آمد. مهسا سرش را به طرف دیوار برد و بلند و با پرخاش گفت:

  • مامان مگه نگفتم بذار دم در! من ماسک نزدم وا می‌گیری ازم! حواست نیست؟

پاسخی نشنید. سرش را برگرداند. مریم با لباس سفید پرستاری و لیوانی در دست لبخندزنان رو به او ایستاده بود. مهسا متعجب فریاد زد:

  • چی می‌خوای از جونم؟!
  • علیک‌سلام مهسا خانوم.
  • سلام. چی می‌خوای از جونم؟!
  • مگه جونی برات مونده با این همه حرصی که می‌خوری؟! من اومدم حالت رو خوب کنم بابا!
  • از وقتی سروکله‌ی تو پیدا شده همه‌چیز به هم ریخته؛ دوستم بلاکم کرده، نمی‌دونم اصلا کجاست، چی کار می‌کنه، خودم هم که این‌جور! به این روز افتادم.

در همین حین، مامان، باز مهسا را صدا زد.

  • مهسا این سرد شد. بیا برش دار دیگه!

مهسا فریاد زد:

  • به درک! به درک! به درک! ولم کنین!
  • باشه خب حالا...

مریم با طعنه به مهسا نگاه کرد و گفت:

  • این هم من بودم. مگه نه؟!

مهسا با سرافکندگی جواب داد.

  • ولی من نمی‌‌خوام این‌طوری باشم.
  • می‌خوای! اگه نه که من اینجا نبودم!
  • تو هم نمی‌خوام دور و برم باشی!
  • واقعا نمی‌خوای؟! پس چرا این چند روز هر کاری می‌کردی که برگردم؟!

مهسا سکوت کرده بود.

  • من دیگه هستم مهسا جون! این یه چیز اثبات‌شده‌ است!

مهسا صورتش را در دست‌هایش گرفته بود.

  • پاشو بیا این استامینوفن رو بخور اقلاً جون بگیری. چرا انقدر آخه خودت رو اذیت می‌کنی؟ مگه تقصیر تو بوده؟!
  • آره بوده! یعنی نه… نمی‌دونم… ولی بود. تقصیر من بود! اگه بلایی سرشون بیاد چی؟! وای…
  • باشه حالا آروم باش! فعلاً بپا بلایی سر خودت نیاری.

مریم دست مهسا را گرفت و به سختی او را بلند کرد. از روی میز قرصی از بسته جدا کرد و با لیوان آب به مهسا داد. نگاه مهسا از پنجره به ساختمان روبرویی بود. پرده‌های اتاق آیدا کشیده بود و چیزی پیدا نبود. مریم به آرامی با آرنج به پهلوی او زد و به لیوان اشاره کرد.

  • بابا بخور دیگه این‌قدر که ناز نداره!
  • نمی‌خوام! اصلاً ولش کن! بذار از کرونا همین‌طوری بمیرم.

لیوان را روی میز گذاشت و دوباره روی تخت و زیر چند لایه پتو خزید. زیر دست‌وپا و پتوها دنبال گوشی گشت تا دوباره به آیدا زنگ بزند. مریم به طرف او دوید تا گوشی را از او بگیرد.

  • لازم نکرده. فایده‌ای هم نداره جواب نمی‌ده که!

زنگ تلفن خانه بلند شد و سر هر دو نفر به طرف در چرخید. صدای پای صدرا را شنیدند که به طرف تلفن می‌دوید.

  • بله؟! بله هستش.

صدای پا به سمت در اتاق آمد. صدرا تلفن بی‌سیم را از زیر در رد کرد.

  • اگه سر من هم مثل مامان داد نمی‌کشی تلفن باهات کار داره.

مریم خم شد و تلفن بی‌سیم را برداشت و دکمه‌ی اسپیکر را فشار داد بی‌خبر از آنکه آنچه پرستار خانه‌ی بهداشت محله در ۴۰ ثانیه‌ی بعد به زبان می‌آورد مهسا را به نقطه‌ای بی‌بازگشت می‌رساند.

  • خانم میرزایی؟
  • بله بفرمایید؟!
  • شما پریروز این‌جا تست کرونا دادید دیگه؟ درسته؟!
  • بله. پریروز. یه‌شنبه بود فکر کنم.
  • علائمی داشتید از اون روز؟ آب‌ریزش بینی؟ سرفه؟ تب‌ولرز؟
  • سرفه نه. فقط تب و سردرد...
  • خب گوش کن خانمم. شما تستت منفی شده. احتمالاً زیر پنکه‌ای چیزی خوابیده بودی چاییدی. حالا باز هم سعی کن که...

مهسا دیگر نمی‌شنید. مریم گوشی را قطع کرد. چشم در چشم مهسا زل زده بود.

  • پس که من مقصرم؟ پس که ما مقصریم؟ بله؟! که یه کاری کردیم همه‌شون کرونا بگیرن؟!

کمی طول کشید تا بهت مهسا هم به خشم تبدیل شود. در همین فاصله‌ی کوتاه که صدرا و مامان از تلفن اصلی خانه متوجه شوند و در اتاق را باز کنند تا مهسا را در آغوش بگیرند، او پاسخ سوالش را یافت.

«بدتر از بلاک‌شدن توسط صمیمی‌ترین دوستت، بلاک‌شدن به «ناحق» توسط بهترین دوستت است.»

مهسا در آغوش خانواده به مریم نگاه می‌کرد که با اجازه‌ی او پنجره‌ی اتاق را می‌بست، پرده را می‌کشید و شماره‌ای را برای همیشه از روی گوشی‌اش پاک می‌کرد.

****

  • به‌نام‌خدای بخشنده‌ی مهربان. امتحان انشای پایان‌ترم. صدرا میرزایی کلاس هفتم ب. «ما و کرونا». کشور ما از اوایل اسفندماه سال گذشته درگیر بیماری کرونا شده است. کرونا یک بیماری ویروسی است که...»

فصل امتحانات در خانه‌ی میرزایی‌ها شروع شده است. مادر خانه مشغول سروکله‌زدن با برگه‌های امتحانی اسکن‌شده‌ای است که در واتسپ برایش ارسال کرده‌اند و نابلدی در زوم‌کردن روی عکس‌ها، خواندن آن‌ها را برایش عذاب‌آور کرده است. مهسای خواب‌آلود، در اتاقش، با تمام سرعت مشغول فشار دادن دکمه‌های کنترل و f به صورت همزمان روی لپ‌تاپ است تا پاسخ‌های امتحان دین‌وزندگی را در سایت امتحانات مدرسه وارد کند و صدرا هم از انشایی که نوشته ویس می‌گیرد تا در گروه کلاسشان بفرستد.

  • در خانواده‌ی ما خوش‌بختانه کسی به این بیماری مبتلا نشده است و با اینکه خواهرم، مهسا، علائم بیماری را داشت اما تست او مثبت نشد.

شاخک‌های مهسا حتی همین حین امتحان هم به شنیدن اسمش حساس بود.

  • سال گذشته در کتاب علوم تجربی درباره‌ی بهداشت روان مطالبی را مطالعه کردیم. بیماری کرونا نیز به جز بهداشت جسمی بر روی بهداشت روانی ما تأثیر می‌گذارد. به نظر من خواهرم با اینکه درگیر بیماری جسمی کرونا نشده بود اما حتماً به کرونای روانی مبتلا شده است که مدام در اتاقش با خودش صحبت می‌کند و به جای شب‌ها، روزها تا سر ظهر می‌خوابد.

مهسا با عصبانیت از اتاق بیرون زد.

  • مامان! ببین صدرا چی می‌گه!
  • عهههه! مگه نگفتم دارم به معلمم ویس می‌دم حرف نزنین!
  • خب آخه این چه انشاییه نوشتی؟
  • مگه دروغ می‌گم؟ خب با خودش حرف می‌زنه!
  • روانی خودتیا!

مهسا به سمت صدرا جهید و گوش او را گرفت.

  • آخ آخ آخ. ول کن.
  • نمی‌کنم.

صدرا هم دست دراز کرد تا در تلافی موهای مهسا را بکشد؛ به قدری بلند شده بودند که در دست بیایند. داد مهسا هم بلند شد.

  • ول کن تا ول کنم. ول کن تا ول کنم!

دعواهای خواهر و برادری همیشه شیرینی خود را دارند؛ البته نه برای والدین. مامان بچه‌ها را جدا کرد.

  • بسه دیگه. مگه الان جفتتون امتحان ندارین. برین سر امتحانتون.
  • تا پاک نکنه نمی‌رم!
  • پاکش کن صدرا. خواهرت یه کم فقط اضطراب امتحانش رو داره. همین.

با وساطت مامان مهسا به اتاق برگشت. در مدت زمانی که صدرا انشایش را بازنویسی و دوباره ضبط می‌کرد مهسا سوالات را با سرعت پاسخ داد و شروع به لباس پوشیدن کرد.

  • بیماری کرونا نیز به جز بهداشت جسمی بر روی بهداشت روانی ما تأثیر می‌گذارد. یکی از دوستان خواهرم با اینکه درگیر بیماری جسمی کرونا نشده است اما مدام در اتاقش با خودش صحبت می‌کند و به جای شب‌ها روزها تا سر ظهر می‌خوابد. من در اخبار تلویزیون دیدم که آمار دعواهای خانوادگی در دوران کرونا افزایش یافته است.

تلفن مهسا زنگ خورد. او ماسک پارچه‌ای صورتی رنگش را به صورت زد و به تلفن گفت:

  • الان میام پایین.

کوله‌اش را برداشت و از اتاق بیرون زد. مادرش با تعجب و صدای آهسته‌ای پرسید:

  • کجا؟
  • گفتم بهت که دیروز! آقای احمدی گفت امروز بیاین پیشم مرحله دوی سال‌های قبل رو امتحان بدین.

صدرا همچنان در حال ضبط بود.

  • در نهایت به نظر من این بیماری لعنتی کرونا به‌جز مرگ‌ومیر باعث مشکلات روحی زیادی در جامعه شده است که دانشمندان باید برای آن‌ها نیز واکسنی تهیه کنند. پایان.

پیش از آنکه صدرا ویس را ارسال کند یا مامان فرصت کند به طور دقیق‌تری از مهسا بپرسد «آخه کجا؟!» مهسا فریاد کشید:

  • امضا، صدرا خله! امضا، صدرا خله!

و از در خانه بیرون جست. در آسانسور با مریم به شیطنتی که کرده بودند خندیدند و با حالی خوش سوار سمند سفیدرنگی شدند که انتظارش را می‌کشید.

اگر توقف کوتاهی که در مسیر داشتند را محاسبه کنیم، ۲۵ دقیقه بعد یعنی ساعت یازده و سه دقیقه، مهسا جلوی در دانشگاهی بود که فکر می‌کرد قرار است چند سال آینده از زندگی آینده‌اش را آنجا بگذراند. از آنجا که ایستاده بود میدان آزادی پیدا بود. سرش را بلند کرد و به آجرهای نارنجی‌رنگی که همیشه تنها از کنارشان رد شده بود نگاه کرد. کمی آن‌طرف‌تر چهره‌ی جوانی روی دیوار بلند ساختمان بزرگی نقاشی شده بود و زیر آن نوشته بود «شهید مجید شریف‌واقفی».

مریم دست مهسا را گرفت و به سمت ورودی برد. از تونل باریک و کم‌عرض آبی‌رنگی رد شدند که در ثانیه‌ای، حجم مختصری از مواد ضدعفونی روی آن‌ها پاشید. در حال عبور بود که ناگهان مردی از اتاقک نگهبانی زیر سردر خارج شد و با لهجه‌ی بامزه‌ی گیلکی گفت:

  • دانشگاه تعطیله خانوم‌جان! برگه‌ی تردد دارین یا کارت؟!

مهسا مدت کوتاهی با تعجب به مرد نگاه کرد و بعد آب‌دهانش را قورت داد و به مریم نگاه کرد. مریم دست در جیب مانتویش کرد و دستش را به طرف مرد دراز کرد. مرد کارت را از دست مهسا گرفت. مرد نگهبان لحظه‌ای با خودش فکر کرد نامی که بر این کارت پرس‌شده‌ی قدیمی می‌بیند چقدر آشناست. نگاهی به چهره‌ی مهسا کرد. مریم به سرعت عینکش را، که زیر آفتاب خردادماه مشکی و دودی شده بود، از صورت برداشت و مهسا هم کمی ماسک را پایین داد و لبخندی تصنعی زد. مرد بار دیگر به کارت نگاه کرد. با کمی مکث گفت:

  • خانوم میرزاخانی بفرمایید داخل. فقط این کارت‌های انجمن فارغ‌التحصیلان قدیمی رفته. اگه تشریف ببرید ساختمون جدید آموزش دانشگاه براتون عوضش می‌کنند. مستقیم برید اون جلو یه بریدگی هست اون‌جاست.

مریم تشکر کرد و عینک دودی را دوباره به چشم زد. مهسا کارت را پس گرفت و در زیپ نیم‌باز کوله‌اش انداخت. به سرعت مسیر مستقیم را پیش گرفتند و راه افتادند. هنوز با اضطراب و واهمه چند قدم دور نشده بودند که دیگر نتوانستند جلوی خنده‌یشان را بگیرند.

****

  • فقط این کارت‌های انجمن فارغ‌التحصیلان قدیمی شده.

مریم ادای مرد نگهبان را درمی‌آورد.

  • دیگه هر چی نداشت این قرنطینه حداقل استادی فتوشاپ رو برای ما داشت.

مریم خندید.

  • اصلا اگه مرحله دو قبول نشدم می‌رم تو یکی از همین تایپ‌وتکثیری‌ها کار می‌کنم. چطوره؟

مریم چیزی نگفت.

  • بعدش هم کم‌کم می‌زنم تو خط جعل سند و این‌ها. چطوره؟ مدرک زبان، پاسپورت، حتی پول!
  • چرت نگو انقدر مهسا.
  • جدی می‌گم! مثل این زنه هست تو مانی‌هایست! نایروبی!
  • دوباره دیشب نشستی پای این؟
  • مگه مامانمی انقدر سخت می‌گیری بهم؟ بی‌خیال مریم خانوم من که دیگه دارم باهات راه میام! ندیدی مرده فرقمون رو نفهمید؟ بخند خوشگله. او بلا چاو، بلا چاو، بلا چاو چاو چاو...

مریم لبخندی زد.

  • الان هم که دیگه اومدیم شریف! تهش همین‌جاست دیگه!
  • واقعا که نیومدی! دزدکی اومدی.
  • حالا میام دیگه بالاخره. من که خودم رو می‌شناسم.
  • با این وضع سریال و یوتیوب و فتوشاپ و ساعت ۴ صبح خوابیدن… شما سر همین امتحان امروز خوابت نبره؛ قبول شدن پیش‌کش‌ات!
  • بابا گیر نده دیگه. می‌گم حساس شدی می‌گی نه. گوش صدرا رو هم الکی پیچوندی. گناه داشت بچه.
  • خیلی پررو تشریف داره! حقش بود!
  • حالا بالاخره بود یا نبود.. هر چی اصلا. بگو ببینم این دانشکده‌ی فخیمه‌ی ریاضی کجا تشریف دارند؟

مریم با انگشت ساختمانی دو سه طبقه را نشان داد. مهسا راه افتاد و از میان چمن‌های نسبتا بلند عبور کرد و به دو در شیشه‌ای رسید. پرسید:

  • سمت چپ یا راست؟

پاسخی نشنید. مریم کنارش نبود. برگشت و پشت سرش را نگاه کرد. مریم روبروی مجسمه‌ای سنگی ایستاده بود. زیر مجسمه نوشته بود «یادبود کشته‌شدگان حادثه‌ی سقوط اتوبوس دانشجویان ریاضی - اسفند ۷۶». مهسا مریم را صدا زد.

  • چیزی شده؟!

مریم سر برگرداند.

  • نه چیزی نیست. سمت راست.
داستانقصهالمپیادمریم میرزاخانیریاضی
یکی که قبلا آدم بهتری بود گویا؛ لکن حسرت هم سودی نداره. t.me/la_veillee
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید