آنچه پیش از این رخ داده است.
«در دنیا چه چیزی از بلاکشدن توسط صمیمیترین دوستت بدتر است؟»
این پرسشی بود که مهسا از خودش در بستر بیماری میپرسید. آفتاب به قدری بالا آمده بود که از پنجرهی باز اتاق بگذرد و روی صورتش بیفتد اما او توان برخاستن و بستن پنجره یا کشیدن پرده را نداشت. شاید هم اصلا میلی به این کار نداشت. از دو روز پیش که تست داده بود تا همین لحظه، کمتر از یکساعت ایستاده یا نشسته بود. در اتاق را بسته بود و تنها ارتباطش با دنیای خارج از زیر یا کنار در بود. مهسا واقعا تلاش میکرد اتفاقات را مرور کند؛ بالاخره دوران نقاهت بیماری معمولاً زمان تسویهحسابهای شخصی با خود است اما تب و سردرد در بیداری و کابوسها در خواب، هر رشتهی فکری را پاره میکردند و ضمناً که مهسا تنها بود! انگار ذهنش از اتفاقات روزهای گذشته خالیِ خالی بود. خبری از مریم هم نبود تا با او جروبحث کند. حداقل هنوز.
به سختی سر جایش نشست و دنبال ماسک و عینکش گشت. صدای باز و بسته شد در آمد. مهسا سرش را به طرف دیوار برد و بلند و با پرخاش گفت:
پاسخی نشنید. سرش را برگرداند. مریم با لباس سفید پرستاری و لیوانی در دست لبخندزنان رو به او ایستاده بود. مهسا متعجب فریاد زد:
در همین حین، مامان، باز مهسا را صدا زد.
مهسا فریاد زد:
مریم با طعنه به مهسا نگاه کرد و گفت:
مهسا با سرافکندگی جواب داد.
مهسا سکوت کرده بود.
مهسا صورتش را در دستهایش گرفته بود.
مریم دست مهسا را گرفت و به سختی او را بلند کرد. از روی میز قرصی از بسته جدا کرد و با لیوان آب به مهسا داد. نگاه مهسا از پنجره به ساختمان روبرویی بود. پردههای اتاق آیدا کشیده بود و چیزی پیدا نبود. مریم به آرامی با آرنج به پهلوی او زد و به لیوان اشاره کرد.
لیوان را روی میز گذاشت و دوباره روی تخت و زیر چند لایه پتو خزید. زیر دستوپا و پتوها دنبال گوشی گشت تا دوباره به آیدا زنگ بزند. مریم به طرف او دوید تا گوشی را از او بگیرد.
زنگ تلفن خانه بلند شد و سر هر دو نفر به طرف در چرخید. صدای پای صدرا را شنیدند که به طرف تلفن میدوید.
صدای پا به سمت در اتاق آمد. صدرا تلفن بیسیم را از زیر در رد کرد.
مریم خم شد و تلفن بیسیم را برداشت و دکمهی اسپیکر را فشار داد بیخبر از آنکه آنچه پرستار خانهی بهداشت محله در ۴۰ ثانیهی بعد به زبان میآورد مهسا را به نقطهای بیبازگشت میرساند.
مهسا دیگر نمیشنید. مریم گوشی را قطع کرد. چشم در چشم مهسا زل زده بود.
کمی طول کشید تا بهت مهسا هم به خشم تبدیل شود. در همین فاصلهی کوتاه که صدرا و مامان از تلفن اصلی خانه متوجه شوند و در اتاق را باز کنند تا مهسا را در آغوش بگیرند، او پاسخ سوالش را یافت.
«بدتر از بلاکشدن توسط صمیمیترین دوستت، بلاکشدن به «ناحق» توسط بهترین دوستت است.»
مهسا در آغوش خانواده به مریم نگاه میکرد که با اجازهی او پنجرهی اتاق را میبست، پرده را میکشید و شمارهای را برای همیشه از روی گوشیاش پاک میکرد.
****
فصل امتحانات در خانهی میرزاییها شروع شده است. مادر خانه مشغول سروکلهزدن با برگههای امتحانی اسکنشدهای است که در واتسپ برایش ارسال کردهاند و نابلدی در زومکردن روی عکسها، خواندن آنها را برایش عذابآور کرده است. مهسای خوابآلود، در اتاقش، با تمام سرعت مشغول فشار دادن دکمههای کنترل و f به صورت همزمان روی لپتاپ است تا پاسخهای امتحان دینوزندگی را در سایت امتحانات مدرسه وارد کند و صدرا هم از انشایی که نوشته ویس میگیرد تا در گروه کلاسشان بفرستد.
شاخکهای مهسا حتی همین حین امتحان هم به شنیدن اسمش حساس بود.
مهسا با عصبانیت از اتاق بیرون زد.
مهسا به سمت صدرا جهید و گوش او را گرفت.
صدرا هم دست دراز کرد تا در تلافی موهای مهسا را بکشد؛ به قدری بلند شده بودند که در دست بیایند. داد مهسا هم بلند شد.
دعواهای خواهر و برادری همیشه شیرینی خود را دارند؛ البته نه برای والدین. مامان بچهها را جدا کرد.
با وساطت مامان مهسا به اتاق برگشت. در مدت زمانی که صدرا انشایش را بازنویسی و دوباره ضبط میکرد مهسا سوالات را با سرعت پاسخ داد و شروع به لباس پوشیدن کرد.
تلفن مهسا زنگ خورد. او ماسک پارچهای صورتی رنگش را به صورت زد و به تلفن گفت:
کولهاش را برداشت و از اتاق بیرون زد. مادرش با تعجب و صدای آهستهای پرسید:
صدرا همچنان در حال ضبط بود.
پیش از آنکه صدرا ویس را ارسال کند یا مامان فرصت کند به طور دقیقتری از مهسا بپرسد «آخه کجا؟!» مهسا فریاد کشید:
و از در خانه بیرون جست. در آسانسور با مریم به شیطنتی که کرده بودند خندیدند و با حالی خوش سوار سمند سفیدرنگی شدند که انتظارش را میکشید.
اگر توقف کوتاهی که در مسیر داشتند را محاسبه کنیم، ۲۵ دقیقه بعد یعنی ساعت یازده و سه دقیقه، مهسا جلوی در دانشگاهی بود که فکر میکرد قرار است چند سال آینده از زندگی آیندهاش را آنجا بگذراند. از آنجا که ایستاده بود میدان آزادی پیدا بود. سرش را بلند کرد و به آجرهای نارنجیرنگی که همیشه تنها از کنارشان رد شده بود نگاه کرد. کمی آنطرفتر چهرهی جوانی روی دیوار بلند ساختمان بزرگی نقاشی شده بود و زیر آن نوشته بود «شهید مجید شریفواقفی».
مریم دست مهسا را گرفت و به سمت ورودی برد. از تونل باریک و کمعرض آبیرنگی رد شدند که در ثانیهای، حجم مختصری از مواد ضدعفونی روی آنها پاشید. در حال عبور بود که ناگهان مردی از اتاقک نگهبانی زیر سردر خارج شد و با لهجهی بامزهی گیلکی گفت:
مهسا مدت کوتاهی با تعجب به مرد نگاه کرد و بعد آبدهانش را قورت داد و به مریم نگاه کرد. مریم دست در جیب مانتویش کرد و دستش را به طرف مرد دراز کرد. مرد کارت را از دست مهسا گرفت. مرد نگهبان لحظهای با خودش فکر کرد نامی که بر این کارت پرسشدهی قدیمی میبیند چقدر آشناست. نگاهی به چهرهی مهسا کرد. مریم به سرعت عینکش را، که زیر آفتاب خردادماه مشکی و دودی شده بود، از صورت برداشت و مهسا هم کمی ماسک را پایین داد و لبخندی تصنعی زد. مرد بار دیگر به کارت نگاه کرد. با کمی مکث گفت:
مریم تشکر کرد و عینک دودی را دوباره به چشم زد. مهسا کارت را پس گرفت و در زیپ نیمباز کولهاش انداخت. به سرعت مسیر مستقیم را پیش گرفتند و راه افتادند. هنوز با اضطراب و واهمه چند قدم دور نشده بودند که دیگر نتوانستند جلوی خندهیشان را بگیرند.
****
مریم ادای مرد نگهبان را درمیآورد.
مریم خندید.
مریم چیزی نگفت.
مریم لبخندی زد.
مریم با انگشت ساختمانی دو سه طبقه را نشان داد. مهسا راه افتاد و از میان چمنهای نسبتا بلند عبور کرد و به دو در شیشهای رسید. پرسید:
پاسخی نشنید. مریم کنارش نبود. برگشت و پشت سرش را نگاه کرد. مریم روبروی مجسمهای سنگی ایستاده بود. زیر مجسمه نوشته بود «یادبود کشتهشدگان حادثهی سقوط اتوبوس دانشجویان ریاضی - اسفند ۷۶». مهسا مریم را صدا زد.
مریم سر برگرداند.