*دوچرخهی اجارهای*
پامو میذارم روی رکاب و با قدرت رکاب رو به سمت پایین فشار میدم رکاب از زیر پام سر میخوره و برای چند لحظه تعادلم رو از دست میدم…چرا باید درست دَم در شرکت که سنگینی نگاه چند رهگذر و همکارام رو دارم احساس میکنم این اتفاق بیفته؟! انگار وقتی من سوار دوچرخه هستم زندگی همه از حرکت وایمیسته و تنها کار مهمی که دارند اینه که به من نگاه کنند یعنی تو ذهن این آدمها چی میگذره؟ دارند منو تحسین میکنند یا تو دلشون به من می خندند؟ دوباره خودمو جمع و جور می کنم و اینبار بعد از یکمی کج و معوج شدنِ خنده آور تعادلمو حفظ میکنم و راه میفتم. با همه ی تلاشی که کرده بودم تا جوری لباس بپوشم که جلب توجه نکنه همون اول راه مردی چنان کلمات تلخی رو نثار من میکنه که با خودم میگم عجب غلطی کردم سوار دوچرخه شدم متلک های اون مردک انقدر تلخه که از ذهنم می گذره بهتر بود با ماشین می اومدم و چند دوری با دلخوری خیابون های اطراف شرکت رو برای پیدا کردن جای پارک میزدم و دست آخر مجبور میشدم پیه جریمه رو به تنم بمالم و دوبله پارک کنم و مثل روزهای قبل جریمه بشم.
خودروهای سواری تا نزدیکی های جدول پیادهرو کیپ تا کیپ هم توی ترافیک صف کشیدن با اینکه راننده توی آینه داره منو میبینه، هیچ راهی به من نمیده مجبور میشم از دوچرخه پیاده بشم و برم تو پیادهرو هنوز چند متری بیشتر رکاب نزدم که میبینم یه ماشین سد معبر کرده دوباره پیاده میشم و میرم تو خیابون... ساعت تعطیلی ادارات و سازمانهاست و خیلیا دارن توی ماشینهای شخصیشون به سمت خونه میرن. شیشه یه ماشینی میاد پایین و خانومی با لبخند به من میگه خداقوت! ... دارم فاصله ی بین ماشین ها رو ارزیابی می کنم تا ببینم آیا میتونم رد بشم یا نه که یه موتورسوار مثل اجل معلق میاد و از لای ماشینها رد میشه، پشت سر اون موتور بعدی و بعدیها میان.. چراغ سر چهارراه سبز میشه با هرچه در توان دارم رکاب میزنم از سمت راست و از سمت چپ موتوری و تاکسی هستن که از هم سبقت میگیرن من اون وسطا گیر کردم میترسم که نکنه تصادف کنم همزمان به این هم دارم فکر میکنم که مبادا وقتی تصادف کردم و نقش بر زمین شدم همکارام منو در اون حال ببینند.... کاشکی هر چه زودتر از محدوده شرکت خارج میشدم... از روی پل رد میشم میفتم توی مسیر ویژه دوچرخه .... حالا تنها دوچرخهسوار مسیر منم و یجورایی دلم از خوشحالی داره غنج میزنه در این حال و هوا هستم که صدای بوق موتورسوارا منو از عالم غرگی به بیرون پرت میکنه پشت سرهم دارند بوق میزنند تا من سریع تر رکاب بزنم ولی من با اعتمادبنفسی که تا حالا پیدا کردم بدون اعتنا به بوق زدنهای گوشخراش اون ها خیلی با احتیاط و طمانینه دارم رکاب میزنم در این اثنا عابرپیادهای یهو میاد تو مسیر دوچرخهسواری مجبور میشم به احترام او درنگی کنم و دوباره حرکت کنم …
ترسناکترین قسمت برای من عبور از جلوی نونواییهاست. چرا آدمها وقتی تو صف نونوایی هستن کنجکاوتر میشن؟ یجوری با حیرت نگاه میکنن که گویی میخوان با ازدحام و با چشمان از حدقه درآمده به من حمله کنند... بالاخره بعد از عبور از جلوی نانوایی عباس آقای سر کوچهمون رسیدم خونه و در حالیکه غرق عرق بودم یک نفس راحت کشیدم و با خودم قرار گذاشتم که دیگر از این غلطها نکنم و یادم اومد دختر یکی از همسایهها که یکبار دیده بود سوار دوچرخه شدم به من گفته بود کاش منم یه دوچرخه مثل تو داشتم به فکرم رسید که سراغ او را بگیرم و به او پیشنهاد کنم که یا دوچرخهام را بخرد یا اجاره کند.
#بادوچرخه_تامحل_کار