دانشجوی معماری بودم. همیشه یه دوربین دستم بود. از بناهای تاریخی، از ساختمانهایی که توجهم رو جلب میکردن، حتی از یه آبجکت ساده وسط خیابون عکس میگرفتم. دوربینم پر از همین عکسها بود.
مادرم همیشه میگفت: «نادر، تو که این همه عکس از در و دیوار میگیری، یه بارم از ما بگیر.»
توی مهمونیها هم میگفتن: «بذار نادر عکس بگیره. هم دوربینش خوبه، هم خودش خوب عکس میگیره.»
ولی من همیشه امتناع میکردم. فکر میکردم چه دلیلی داره لحظه رو ثبت کنیم و بعد هی برگردیم به گذشته؟ من آدمی نبودم که گذشته رو شخم بزنم. همیشه میخواستم توی حال بمونم.
با این حال، صحنههایی تو ذهنم حک شدن، با وضوحی حتی بیشتر از هر عکسی. تصویرهایی که هرگز پاک نمیشن.
پدرم طرافدار پر و پا قرص حمیرا بود و همیشه آهنگاش رو زیر لب زمزمه میکرد: «خاطرات شمال محاله یادم بره اون همه شور و حال محاله یادم بره ..» به پدرم میگفتم: «مگه شمال چی گذشته به این خانم که براش آهنگ خونده..!»
سفر شمال اما برای من دیگه یه خاطره نبود. اون شد سرنوشتم.
صبح زود بار و بندیلمون رو جمع کردیم. نوشین قبل از حرکت رفت جلوی دریا. چند دقیقهای ساکت ایستاد و طلوع آفتاب رو نگاه کرد. وقتی من رفتم کنارش، لبخندی زد و گفت: «خیلی قشنگه، نه؟ اما شبا ترسناکه … ولی خوبه که میدونم همیشه صبح میشه و باز همهچی دیدنی میشه.»
بعد دستشو زد به آب دریا، پاشید طرف من و با خنده گفت: «هر کی زودتر برسه به ماشین برندهست!» خنده کنان جیغی کشید و دوید. منم دنبالش.
راه افتادیم. هوا عالی بود. جاده نیمهخیس بود و بوی خاک بلند شده بود. یه جاها آفتاب از پشت ابر میزد بیرون و نور طلاییش مینشست روی پوست. حس بینظیری بود. درختا کمکم زرد و نارنجی میشدن. رودخونهی کنار جاده برق میزد.
قرار بود ظهر برسیم تهران؛ مادرم مهمونی داشت. از بس خوش گذشته بود، یه روز بیشتر مونده بودیم. با این حال تصمیم گرفتیم توی راه یه جا نگه داریم و صبحونه بخوریم. همین کارم کردیم، وسط راه ایستادیم و املت خوردیم و به هم قول دادیم دیگه یه کله بریم تا برسیم خونه.
راستش قبل از این که راه بیفتیم من دلم میخواست بیشتر بخوابم ولی همین که نوشین و با اون انرژی خوبش دیدم سر حال اومد انگار انرژی نوشین به منم سرایت کرد. با خودم گفتم چه خوبه دارمش..
ولی زندگی همیشه اونقدر که فکر میکنی منصف نیست. خیلی وقتا فکر میکنی که به! چقدر همه چی عالیه! یه رویی از خودش و نشونت میده که به مرگ راضی میشی.
آقا نادر مکث کرده بود و این اولین بار نبود که مکث کرده بود خودتم اینو میدونی. از اول این داستان هر جا که کم آورد و بار عاطفی خاطرات گذشته اش سنگینی کرد رو دوشش مکث کرد. وقتی به خودش اومد منو دید که غرق در نگاهش هستم و خودمم تو فکرم تو فکر زندگی و بازیهاش و اینکه با اتفاقایی که برایمون تو زندگی میفتاده چه درسی باید بگیریم. اینجا بود که آقا نادر بهم گفت: « چی شد دختر جون؟ تو که بدتر از من رفتی تو فکر!» خندیدم یه خنده بی انرژی و تلخ و اون ادامه داد:
«توی راه میخندیدیم، آهنگ گوش میدادیم، حتی بازی کردیم، اسم و فامیل، معما و چیستان.حواسم به نوشین بود یه قسمت از جاده بخاطر بارش بارون لغزنده بود. متوجه تندی پیچ جاده نشدم. همون لحظه یه ماشین از روبهرو به لاین ما اومد. رانندهاش خوابآلود بود. برای اینکه باهاش برخورد نکنم، فرمون رو کشیدم سمت راست… و اون سمت، چیزی جز دره نبود.»
ماشین سر خورد. نوشین جیغی کشید و مدام اسم منو صدا میزد و کمک میخواست و دستم و محکم گرفته بود.
همه خاطرات شیرینمون تو چند ثانیه جلوی چشمم رد شد.
بعد… سقوط. تاریکی. هیچ.
وقتی به هوش اومدم، توی بیمارستان بودم. با صدای بریده گفتم:
— نوشین… نوشین کجاست؟
پرستار گفت: «آروم باشین. هر دوتاتون زندهاید. حال ایشون هم بهتر میشه.»
همونجا نفسم برگشت. زنده بود. خدا رو شکر!
چند هفته گذشت. من چندتا دنده م شکسته بودم، گردنم آسیب دیده بود، دست و پام گچ گرفته بودن. چند عمل پشت سر هم. ولی هر بار که میبردنم و برمیگردوندنم، چشمم دنبال نوشین میگشت ولی هیچ وقت ندیدمش.
میگفتن منتقلش کردن بیمارستان دیگه. همین شد کابوس من. حس بچهای رو داشتم که از مادرش جداش کردن. غریبگی، دلتنگی، تنهایی…
خانوادهاش هم هیچ وقت به دیدنم نیومدن. ته دلم میدونستم منو مقصر میدونن.
یه روز، نزدیک مرخصی، پدر و مادرم بالای سرم بودن. مادرم رفت سراغ پرستارا. وقتی برگشت، فکر کرد خوابم ولی من غرق در فکر و خیال بودم. رو کرد به پدرم و گفت:
— ببین چه خوب خوابیده. الان میان سرمش رو عوض کنن، آخه الان چه وقت تموم شدن سرم بود، اینجوری بچه م بیدار میشه!
پدرم روی صندلی کنار تختم نشسته بود داشت روزنامه میخوند. از بالای عینکش و گوشه روزنامه، نیمنگاهی کرد و گفت:
— نگران خوابشه؟! من نگران زندگیشم زن.
مادرم با اخم اشاره کرد: ساکت باش.
ولی پدرم طاقت نیاورد:
— تا کی میخوای پنهون کنی؟ هر روز میپرسه. هر روز غیر از واقعیت بهش میگی.
مادرم گفت:
—آخه الان وقتشه؟ بذار به امید نوشین بلند شه…
پدرم آهی کشید.
من چشمهام رو نیمه باز کردم.
همونجا فهمیدم پشت این پچپچ یه حقیقت تلخه که نمیخوان به زبون بیارن.
ادامه دارد...
