ویرگول
ورودثبت نام
فیا
فیامن فرنازم، فنلاند زندگی می‌کنم. عاشق شنیدن قصه‌ی آدما و نوشتنم. این روزا دارم یه روایت واقعی می‌نویسم. خوشحال می‌شم بخونی و همراهم باشی!
فیا
فیا
خواندن ۴ دقیقه·۲ ماه پیش

سایه‌ای میان ما - قسمت ۷

دو سه روزی گذشت، اون هم در سکوت.
نه که حرفی نداشته باشم… داشتم. دلم می‌خواست داد بزنم. هزار تا سؤال توی ذهنم می‌چرخید.
می‌خواستم بدونم تو چه شرایطی ما رو پیدا کرده بودن؟ تو چه وضعیتی بودیم؟
آیا هنوز توی ماشین بودیم یا نه؟ کاش نبودیم… شاید اگه پرت شده بودیم بیرون، کمتر آسیب می‌دیدیم.
وضعیت نوشین چطور بود؟ خیلی درد کشیده بود؟ قطعاً ترسیده بود. هنوز فشار ناخن‌هاش رو روی ساعد دستم حس می‌کنم،هنوز صدای جیغ و گریه‌اش توی گوشمه. با تمام وجودش می‌خواست خودش رو از صندلی بکنه و بندازه توی بغلم از ترس.
اما همیشه همه‌چیز همون‌جا تموم میشد.
از اون لحظه به بعد دیگه هیچ‌چی یادم نیست. همه‌ی سؤالاتم از همون‌جا شروع میشد… از لحظه‌ای که دوباره چشم باز کردم.

اما نمی‌پرسیدم. چون احساس میکردم یه چیزی رو از من دارن پنهون میکنن.
مرخص شده بودم. دست و پام توی گچ بود، سرم باندپیچی شده، دور گردنم هم آتل بسته بود.
مادرم که خیالش از سلامتی من راحت شده بود، با یه کاسه سوپ اومد توی اتاق.
رو تخت روبه‌روی پنجره نشسته بودم، غرق در فکر.
عمداً حرف نمی‌زدم، چیزی نمی‌خوردم؛ فقط صبر می‌کردم تا مادرم زبون باز کنه و حقیقت و بهم بگه.

سوپ رو گذاشت کنار تختم، بالش زیر سرم رو مرتب کرد و با یه خنده‌ی زورکی گفت:
– چی شده پسرم این‌قدر غمبرک زدی؟ شکر خدا اومدی خونه، حالت بهتره.
برگشتم نگاهش کردم. یه نگاه سنگین و پر از سؤال. جا خورد. گفت:
– وای ببین چطوری نگام می‌کنی! بذار حرفم تموم شه، بعد اگه دیدی از نوشین چیزی نگفتم، اینطوری نگام کن.
یه لحظه نفس در سینه‌م حبس شد. گفت:
– نوشینم به هوش اومده.

پرسیدم: «یعنی چی؟ مگه بیهوش بود؟ رفته بود توی کما؟»
بی‌خود نبود که از خانواده‌اش خبری نبود… خدا رو شکر، به هوش اومده.
اگه نمی‌اومد چی؟ من هیچ‌وقت خودمو نمی‌بخشیدم.

مادرم ادامه داد: «آره، به هوش اومده، شکر خدا. وضعیتش پایداره.»
گفتم: «الان کجاست؟ بریم پیشش. همین الان!»
مادرم گفت: «باشه، ولی هنوز توی بخش مراقبت‌های ویژه‌ست. من و پدرت هر روز رفتیم پیشش،
اما خانواده‌اش هنوز ازمون دلخورَن، همه‌چی رو از چشم تو می‌بینن.»

پرسیدم: «مگه تقصیر من بوده؟ یه ماشین از روبه‌رو اومد تو لاین ما… مجبور شدم بکشم کنار، جاده هم لغزنده بود…»
مادرم گفت: «خب، سرعتت هم بالا بوده، مادر. همه‌چی دست به دست هم داده تا این اتفاق بیفته. ولی نگران نباش، درست می‌شه.
سوپت رو بخور، تا پدرت بیاد ببریمت دیدنش.»

با هزار زحمت بلند شدم. مادرم کمکم کرد لباس بپوشم.
دم در منتظر پدرم شدم.
توی مسیر تا بیمارستان، دل تو دلم نبود. هزار فکر توی سرم بود.. خودم و آماده میردم برای رویارویی با نوشین و پدر و مادرش.
آیا نوشین هم مثل پدر و مادرش منو مقصر میدونست؟
آیا از دست من عصبانی بود؟ فکر نکنم، حداقل اونم با من بود و دیده بود چه اتفاقی برامون افتاده، میدونست که تقصیر من نبوده!

رسیدیم، یه سبد گل بزرگ خریده بودیم.
رفتیم توی اتاقش. مادر نوشین هم اون‌جا بود. تا منو دید، اشک از چشمش سرازیر شد و حرفی زد که هنوز سنگینی ش رو روی قلبم حس میکنم:
«کاش دختردسته گلم رو به کسی داده بودم که لیاقتش رو داشت… عرضه زندگی کردن داشت.
تو حتی نتونستی یه ماشین رو کنترل کنی. با چه عقلی دخترم رو بهت دادم؟
بدبختش کردی!»

یخ زدم.
مگه خودش نمی‌دید من تمام بدنم توی گچه؟
با عصا راه می‌رم؟
چرا اون‌جوری گفت؟
دهنم قفل شده بود. یه بغض سنگین توی گلوم موند. فقط نگاهش کردم.
انگار توی رینگ گیر کرده بودم و با حرفاش بی وقفه میکوبید توی صورتم. مونده بودم بی‌دفاع. انگار یه وزنه سنگین گذاشتن توی دهنم، نمیتونستم حرف بزنم.

یه لحظه که با انگشت به سمت نوشین اشاره کرد، تازه یادم افتاد اون هم اون‌جاست.
چشم‌هامون به هم گره خورد.
نوشین روی تخت دراز کشیده بود.
اشک از چشمای قشنگش سرازیر بود.
به سختی با عصا رفتم کنارش. مادرش هنوز داشت حرف می‌زد.
من فقط صدای نفس نوشین رو می‌شنیدم.
دستش رو گرفتم.
نگاهم کرد، ولی چیزی نگفت.
فقط گریه کرد.

گفتم:
«نوشین… تو هم مثل مادرت فکر می‌کنی؟
من متأسفم. نمی‌خواستم این اتفاق بیفته. من خیلی تلاش کردم بهت آسیبی نرسه و تا الان که دیدمت خواب و خوراک نداشتم. مطمئنم که خیلی زود خوب میشی. دوباره هر دومون سر و پا میشیم. تنهات نمیذارم. قول می‌دم جبرانش کنم. واقعا انصاف نیست، نمیدونم مادرت چرا این موضوع رو اینقدر بغرنج میکنه، شکر خدا هر دو زنده ایم. میتونست اتفاقای بدتری بیفته.»

نوشین تا اون موقع ساکت بود و فقط گریه‌ میکرد. ولی با شنیدن جمله آخرم یهو گریه اش شدت گرفت و پتوش رو کنار زد و گفت:
«از این بدتر هم مگه میشه؟ همه چی برای من تموم شد نادر!
انصافه که من نتونم دیگه از روی تخت بلند شم؟ از کمر به پایین فلج شدم، نادر… تموم شد.
همه‌ی آرزوهام، زندگیم، آینده‌م… همه‌چیمو ازم گرفتی نادر.
من دیگه نمی‌تونم راه برم. نمی‌تونم بازیگر شم.
نمی‌تونم حتی بغلِ تو باشم.
اونوقت تو با یه عصا لنگون لنگون اومدی اینجا و دم از انصاف میزنی؟ تو فقط یه عصا داری، که حتی اونم دیگه به کار من نمیاد! ای کاش سوار اون ماشین لعنتی نشده بودم!‌
برو… برو بیرون. منو یاد روزای خوشم ننداز.»

پرستار اومد. آرام‌بخش تزریق کرد.
من فقط وایساده بودم. بی‌حرکت.
حس می‌کردم تموم خون بدنم یخ زده.
دلم می‌خواست اون لحظه،
زمان برگرده عقب، یا اون اتفاق نیفته یا که من همون پایین دره بمیرم و همجین روزی و نبینم.

سخته…
خیلی سخته وقتی بشی دلیلِ بدبختیِ کسی که دوستش داری،
و هیچ راهی برای جبرانش نداشته باشی.

با من همراه باش، ادامه دارد...

تقدیرداستانداستانکروایتسرگذشت
۶
۲
فیا
فیا
من فرنازم، فنلاند زندگی می‌کنم. عاشق شنیدن قصه‌ی آدما و نوشتنم. این روزا دارم یه روایت واقعی می‌نویسم. خوشحال می‌شم بخونی و همراهم باشی!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید