ویرگول
ورودثبت نام
فیا
فیامن فرنازم، فنلاند زندگی می‌کنم. عاشق شنیدن قصه‌ی آدما و نوشتنم. این روزا دارم یه روایت واقعی می‌نویسم. خوشحال می‌شم بخونی و همراهم باشی!
فیا
فیا
خواندن ۷ دقیقه·۱ ماه پیش

سایه‌ای میان ما - قسمت ۹

پرسیدم: «یک سال بعد؟»
گفت: «آره، ولی برای امروز کافیه. من هیچ‌وقت این خاطرات رو برای کسی تعریف نکردم. نمی‌دونم چی شد امروز اینجا برات گفتم. معمولاً سعی می‌کنم فقط به بخش‌های خوب زندگیم فکر کنم؛ همون‌ها رو تو ذهنم زنده نگه می‌دارم.»

مکثی کرد و ادامه داد:
«امروز اما دیدمت که طوری نشستی انگار دنیا به آخر رسیده. گفتم بذار بدونی بقیه چه گذشته‌هایی داشتن. جوون که بودم، هر وقت حالم مثل حال تو می‌شد، مادرم منو می‌برد جاهایی که آدم‌ها شرایط سخت‌تری داشتن؛ آسایشگاه جزامی‌ها، مرکز معلولین، پرورشگاه… بعدش همیشه با خودم می‌گفتم: خدایا شکرت، زندگی می‌تونست بدتر هم باشه.»

نفس عمیقی کشید:
«الانم همینو برات گفتم. نمی‌دونم دلیل حال‌وروزت چیه، ولی امیدوارم به فکر فرو رفته باشی. باید برگردم خونه، کلی کار دارم.»

پرسیدم: «چه کاری؟»
خندید و گفت: «باید برای خودم شام درست کنم.»
گفتم: «مگه تنها زندگی نمی‌کنین؟»
شانه بالا انداخت: «آدم تنها هم گرسنه می‌شه! نمیشه؟ من هرچی گذشت، تنهایی و خلوت با خودمو بیشتر دوست دارم. برای خودم احترام قائلم؛ خودم و تحویل میگیرم، خوب غذا می‌پزم، قشنگ تزیین می‌کنم، تو بهترین ظرفام می‌خورم، با بهترین موسیقی… اصلا تو بگو به من، از خودت مهم‌تر کیو داری تو دنیا؟ هیچ‌کس!.»

لبخندی زد: «ارج بنه… خودتو تحویل بگیر. اینم درس امشب من. خداحافظ دختر جون.»
گفتم: «آخه هنوز می‌خوام بدونم بعد از اون اتفاق، با کی وارد رابطه شدین؟»
گفت: «می‌گم عزیزجان، می‌گم.» پالتوش را پوشید، کلاهش را سرش گذاشت و از کافه بیرون رفت.

فردای اون روز دوباره رفتم کافه، منتظر موندم که آقا نادر بیاد.
اما نیومد.
عجیب بود، نگران شدم.
تا حالا برای یه آدم غریبه نگران نشده بودم ولی هر چی صبر کردم نیومد که نیومد؛ دو سه روزی گذشت و نیومد… پاک دیوونه شده بودم.

اول هفته‌ی بعد، دمِ درِ کافه بودم. کلافه منتظر ایستاده بودم؛ تقریباً همون ساعتی که آقا نادر همیشه می‌اومد. سیگارم رو روشن کرده بودم و زل زده بودم به همون سمتی که همیشه از همون طرف سر و کله اش پیداش می‌شد. اما انگار نه انگار… خبری نبود.
سرم پایین بود، یه دستم زیر بغلم و دست دیگه ام سیگارم و نزدیک لبم گرفته بودم و هر از گاهی پکی می‌زدم و با نوکِ کفشم به جدول خیابون ضربه می‌زدم که یهو گوشیم زنگ خورد. نگاه کردم؛ بابام بود. جا خوردم. خیلی وقت بود ازش خبری نداشتم. دلم نمی‌خواست جواب بدم؛ اصلاً چرا باید جواب می‌دادم؟ سال‌ها ازش فراری بودیم، نه من نه مامان بعد از اون اتفاق‌ها نمی‌خواستیم ببینیمش. رد تماس کردم.
اما ته دلم می‌خواست بدونم چی شده که بعد از این همه سال زنگ زده. دوباره به ته خیابون نگاه کردم؛ شاید آقا نادر رو ببینم. نبود. با خودم گفتم: «اصلا معلوم نیس کجاس آقا نادر. این چند روز کجا قهوه خورده؟» حتمن خودش تو خونه برای خودش قهوه درست کرده دیگه چه سوالیه!؟ گفت که خودش و تحویل میگیره!‌ این تیکه رو با حرص گفتم.
دوباره گوشی زنگ خورد. باز هم بابام. باز هم جواب ندادم. تا این‌که پیام آمد. نمی‌خواستم بازش کنم… اما ناخودآگاه باز کردم. از طرف پسرعمه‌م بود، با شماره‌ی بابا. نوشته بود حالِ بابات خوب نیست؛ اگر می‌خوای بیا ببینش، شاید «برای آخرین بار» باشد.
پوزخند زدم. «چرا فکر می‌کنه الان تحت‌تأثیر قرار می‌گیرم و می‌رم دیدنش؟ برای من سال‌هاست بابام مرده.»

کلاس اول راهنمایی بودم. وضع مالی‌مون ای بد نبود، ولی بریز و بپاش هم نمی‌کردیم. من و خواهرم، لیلا، دو سال با هم فاصله داشتیم. مامان و بابا هر دو معلم بودن. یه خونه‌ی اندازه‌ و در سطح خودمون داشتیم و یه فیات قدیمیِ تمیز. از رابطه‌ی زن و شوهری‌شون چیزی نمی‌دونستیم، اما مطمئن بودیم بهترین پدر و مادر دنیا رو داریم که به داشتنِ ما افتخار می‌کنن. هر سال با همون ماشین می‌رفتیم سفر؛ توی خانه‌های فرهنگیان می‌موندیم. خورد و خوراک را مامان تا جایی که می‌شد از قبل آماده می‌کرد؛ اگه نمی‌شد، یه رستوران معمولی می‌رفتیم و به‌مون خوش می‌گذشت. دمِ عیدها، مامان با سلیقه برامون پارچه می‌خرید و لباس عید می‌دوخت.
کم‌کم بابا رفت سراغ خریدوفروش زمین. چند قطعه از پدربزرگ هم بهش رسید و کارش گرفت. وضع خوب شد؛ ماشین را عوض کردیم، یه هوندا سیویک سرمه‌ای خریدیم، اونم وقتی هنوز کسی ماشین خارجی نداشت. سر و روی مامانم پر از طلا شد، خانه را سر و سامان دادیم، توی مهمانی‌ها پررنگ‌تر ظاهر می‌شدیم. چند سالی همه‌چیز رو به راه بود. من سوم دبیرستان بودم، لیلا برای کنکور می‌خوند.

یک روز، مامان خیلی ناراحت و عصبانی برگشت خونه. اول چیزی نگفت؛ انگار نمی‌خواست ما رو ناراحت کنه ولی آخرش نتونست، گفت یکی از همکاراش بابا رو با یه خانم جوان دیده. گفتیم شاید مشتری بوده. مامان با حرص و عصبانیت پرسید: «مشتری رو می‌برن رستوران؟» ساکت شدیم.
پرسیدم: «حالا می‌خوای چی کار کنی؟» لیلا گفت: «مامان، بیا و به روی خودت نیار. بدتر می‌شه ها!.» مامان جواب نداد؛ فقط پوست پرتقال توی بشقاب را ریزریز می‌کرد و خیره به دست‌هاش بود. دلش شکسته بود.دل من و لیلا هم شکسته بود. آخه چرا بابای من باید همچین کاری میکرد؟ اگه ما رو دوست میداشت نباید این کار و میکرد. همیشه فکر میکردم این داستانا مال خونه های دیگه اس. مامان شب زود خوابید و صبح زود بیدار میشد و از در میزد بیرون که بابا رو نبینه.

چند روز قایم‌باشک‌بازی ادامه داشت؛ اما بالاخره طاقت مامان سر اومد و نتونست تحمل کنه و همه چی رو به بابا گفت؛ دعواشون شد اونم چه دعوایی. بعد از یکی دوماه، یک روز که تعقیبش کرده بود، بابا را با همان «مشتری» در وضعی رمانتیک دید و مچش رو گرفت؛ از همان‌جا قصه‌ی ما شروع شد.
بابا برای اینکه ثابت کند قدرت دست کیه، تا تونست به مامان سخت گرفت؛ آن‌قدر که مامان واداد، به معنای واقعی. زیر یک سقف بودن ولی هیچ ارتباطی باهم نداشتن، بابا خیلی شب‌ها خانه نمی‌آمد یا دیر میومد؛ گاهی هم زنگ می‌زد: «مهمون دارم، خانه را خالی کنید.» آن‌قدر وقیح شده بود که انگار نه آبرویی براش مهم بود، نه حال و روز ما.

لیلا دانشگاهِ شهر دیگری قبول شد و حداقل این صحنه‌ها را دیگه نمی‌دید. مامان تمام فکر و ذکرش شد حفظ ظاهر جلوی فامیل. حرفی نمی‌زد؛ بیشتر به خودش می‌رسید و در مهمانی‌ها از لیلا می‌گفت: «دخترم سراسری قبول شده، خانم مهندس شده!» یک‌بار از دخترِ فامیلمون که هم‌سن لیلا بود پرسید: «تو کجا قبول شدی؟» دخترک گفت: «امسال نشد متاسفانه…» مامان با بادی در غبغب گفت: «لیلای من که سراسریِ قبول شده، دیگه شده خانوم مهندس…» رفتارِ مامان برایم غریب بود؛ انگار نمی‌شناختمش.

یک سال بعد تلفن خونه به صدا در اومد؛ بابا و مامان با هم قهر بودن بودند. یهو پای تلفن مامان جیغی کشید و از حال رفت، بابا با صدای بلند گریه کرد. فهمیدم: لیلا تصادف کرده توی جاده، و همان‌جا مرده. خبر تلخ و بسیار ناراحت کننده ای بود اونهم در بدترین شرایط زندگی.
بابا ورشکست شده بود سرش و کلاه گذاشته بودن. بدهکار بود به عالم و آدم؛ اوضاع مالی‌مان اسفناک بود. مامان درخواست طلاق داده بود. بعد از اون تماس بین مامان و بابا دعوا بالا گرفت؛ همدیگر را متهم می‌کردند. تازه فهمیدیم لیلا با یکی از استادهای دانشگاهش که متأهل بود رابطه داشته و هر دو در همان تصادف مرده‌اند. خبر در فامیل پیچید و بابا میگفت «باعث سرشکستگی‌اش» شده‌ایم.فکرش و بکن! کی همچین حرفی میزد...!؟ خودش باعث سرشکستگی ما شده بود..

بابا با غم و خشم رفت و جسد لیلا را بیاورد؛ وسط راه ماشین نعش‌کش خراب شده بود و خودش چند ساعت با پیکر لیلا تنها مونده بود… این باعث شده بود حالش بدترم بشه.
خاک‌سپاری لیلا نه در شأنش بود، نه آن‌طور که باید؛ با دعوای مامان و بابا سرِ خاک. همان‌جا به خودم قول دادم بابا را دیگه نبینم و همین هم شد. من و مامان، بابا را ترک کردیم و دیگر اسمی از او نیاوردیم تا همین امروز که پسرعمه‌ام پیام داده و می‌گه د حالش خوب نیست و «اگر می‌خواهی ببینیش، همین حالاست». برای من «همین حالا» سال‌ها پیش بود؛ وقتی برای‌مان ارزشی قائل نبود. حالا هم من برایش ارزشی قائل نیستم. نرفتم، نمی‌روم.

شاید همین بابا بود که دید من رو نسبت به جنس مخالف بد کرد. چیزهایی که دیدم و شنیدم، چنان خشم در من کاشت که هیچ‌وقت وارد رابطه نشدم؛ می‌ترسیدم، فکر می‌کردم همه مردا مثل هم‌اند و نمی‌شود اعتماد کرد.
البته همه‌ی این‌ها بود تا وقتی که آقا نادر را دیدم و قصه‌اش را شنیدم.
که حالا… معلوم نیست خودش کجاست. نکنه یه قصه ای برای من گفته و رفته؛ حتمن الانم داره به ریش من میخنده...

این داستان ادامه داره لطفا با من بمون تا بقیه داستان رو واست تعریف کنم.

پدر مادرطلاقداستانداستانکزندگی
۲
۰
فیا
فیا
من فرنازم، فنلاند زندگی می‌کنم. عاشق شنیدن قصه‌ی آدما و نوشتنم. این روزا دارم یه روایت واقعی می‌نویسم. خوشحال می‌شم بخونی و همراهم باشی!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید