ویرگول
ورودثبت نام
F.x.x
F.x.x
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

صدای نفس کشیدن

چشم اندازی نداشتم. اما آن را انجام دادم. برای انجام وظیفه. یا شاید بی‌دلیل. همان‌قدر ناامید پیش می‌رفتم. تا اینکه او، با خجالت جلو می‌آمد. بریده بریده حرف می‌زد. حرف هایش واضح نبود. نمی‌دانستم چه می‌گوید اما فهمیدم چه می‌خواست بگوید. هرچند خود کمی شوکه شدم، اما آرام و کوتاه استقبال کردم. بعد ناراحت بودم که چرا باعث زجر کسی شدم. هرچند عامل و بانی آن من نبودم.

سرش در کار خودش بود. از خودم خواستم تا شوق ها را به محض روییدن کور کند. و روی آن ها را سیمان بریزد. اصلا این دل چرا در این لحظه می‌تپد؟ آیا نمی‌دانی که نباید در این موقعیت شاد شوی؟ اما مطمئنی که من به این خاطر متحول می‌شوم؟ به خود تلقین می‌کنی که تحسین شدن تو را شاد می‌کند؟ یعنی انقدر از من دوری؟ بار دیگر در خود فرو رفتم. جدا از دنیا، جدا از همه. در گودالی تنها، که صدا هایی ناواضح از گفتگوی‌ مردم، از پشت در به گوشم می‌رسید. جایی که به اندازه یک نخ با دیگران پیوند و ارتباط دارم. و هر آن ممکن است آن ریسمان نازک نیز دریده شود.

در همین حال، نا‌گهان کسی در را باز کرد. متوجه شدم که در فاصله کمی از من، در پشت سرم ایستاده، شاید اگر کمی با دقت گوش می‌دادم، صدای نفس کشیدن زیبایش را می‌شنیدم. با لذت تماشا می‌کند. حرفی نمی‌زند. احساسی از جنس گردباد. غلغله، لرزیدن چون بید و سوالات پشت سوالات؛ چرا تمجید می‌کنند؟ چرا کار هایت را دوست دارند؟ چرا به تو توجه می‌کنند؟ و حس عجیب تری است؛ یک هم‌ذات پنداری. چرا اینجا و چرا حالا؟

نمی‌دانم چه عکس العملی نشان دهم. همان‌طور که در دادوستد های پیشین ندانسته ام. در برابر مردم همواره این سوال در ذهنم گره می‌خورَد : حالا باید چه واکنشی نشان دهم؟

هیچ کس نمی‌داند که در درون چه شکل ام. نسبت به او، شاید من یک هیولای ساکت و عجیبم که باید طرد شود، رها شود. در درون طوفانی ام از احساسات گوناگون که در یک بسته کوچک، پنهان شده. حس من، هیجانات دیوانه کننده ای است که باعث می‌شود قلبم مثل قلب یک ماهی که از آب بیرون افتاده تند و تند بتپد. و من در سویی دیگر ناخودآگاه چادری سیاه روی آن ها می‌کشد تا کسی خبردار نشود.

مثل همیشه می‌دانم چه‌طور عمل کنم. این من، در سمتی پنهان می‌کند، در جایی از احساسات به خود می‌پیچد، در سویی اشک می‌ریزد، و در بالای همه این ها نومیدانه احوال را می‌پذیرد و دلش می‌خواهد برای آن شخص از جانش مایه گذارد. و در میان همه این هیاهو، آن شخص تنها با چهره ای روبه‌رو است که رهایش می‌کند و شاید از آن متنفر است...

دلنوشتهنوشتنخاطره
در نوشتن صفرم. اما برایم راهی است برای آرامش موقتی.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید