صادقانه، در مورد من قضیه جوری است که انگار از ازل در حال نوشتن بودهم. مادرم اولین قصهی من با دستخط کودکانهی ۸ سالهم را هنوز به یادگار نگه داشته. ۱۰ سالگی جایزه قصهنویسی کانون فکری کودکان و نوجوانان را بردم، و ۱۶ سالگی جایزه مقالهنویسی شهرداری منطقه ۲ را. همیشه میگفتم، نوشتن برای من به سادگی نفس کشیدن است.
نوشتن در فضای وب را از ۱۴ سالگی و فرومهای فارسی شروع کردم. داخل جمعی بر خوردم که به اصطلاح «رول پلیینگ» نویس بودند. نوشتههای آن دوران فضای عجیبی داشت. خودمان کاراکترها بودیم. قصههای خودمان را روایت میکردیم، وارد قصههای همدیگر میشدیم و قصهها را در ادامهی یکدیگر مینوشتیم. لذت مطلق نوشتن را من در آن دوران تجربه کردم.
اولین تجربهی وبلاگنویسیم به ۱۶ سالگی برمیگردد. یک وبلاگ اشتراکی بود، با کسی که آن روزها بهش حس «اولین عشق زندگی» را داشتم. اسم وبلاگ «آزروت» بود. یک وبلاگ بلاگفایی با قالب خاکستری که رویش اکستنشن بارش برف نصب شده بود، با نامی برگرفته از یکی از قلمروهای دنیای وارکرفت. ما در آزروت باز هم داشتیم با کاراکترهای مجازی خودمان قصهپردازی میکردیم. او لرد بود و من الهه. خندهها، گریهها و دعواها. سر یکی از این دعواها بود که آزروت برای همیشه نابود شد. دیگر برف نمیامد. دیگر وجود نداشت که برف بیاید.
در کنار آزروت و در همان زمانها، وبلاگ گروهی دیگری هم داشتیم: «مشکوکستان». تعداد نویسندههای مشکوکستان زیاد بود. این هم بیرون آمده از دل همان فرومها، فضای قصهنویسی جمعی و نوعی رول پلیینگ را داشت. خاطرات روزانه خود را در قالب کاراکترهای مجازی یک خانواده بزرگ ثبت میکردیم. محتوای مشکوکستان طنز ناب بود و من هنوز هم به عنوان یکی از شیرینترین تجربههای وبلاگنویسیم هر روز دلتنگش میشوم. اما در انتها، هر خانوادهای دراماهای خود را دارد. مشکوکستان هم بعد از مدتی طولانی بالاخره با پاشیدن خانوادهی بزرگ مجازی ما از هم، پاشیده شد.
از وبلاگهای کم اهمیت بعدی بدون اشاره رد میشوم. من در سالهای ۱۴ تا ۱۶ سالگی فرومنویسیم، شیفتهی کاراکتر و نوشتههای دختری بودم که در آن سن از من بسیار بزرگتر بود و هرگز نتوانسته بودم با او دوست شوم. در ۱۸ سالگی از طریق یاهو ۳۶۰ پیدایش کردم و به سراغش رفتم. در آن سن، انگار دیگر از من خیلی بزرگتر نبود. الان که حدودا ۳۰ سالهم تقریبا همسن هستیم، و سارا یکی از نزدیکترین دوستان من است.
محبوبترین وبلاگ زندگی من، وبلاگ اشتراکیم با سارا بوده. «شبهای پیژامهای»، یک وبلاگ قصهگویی دونفره از ماجراهای زندگی دو دختر پیژامهپوش. طنزی کاملا سرخوشانه. عاشق وبلاگمون بودم. در آن دوران بود که حتی دوستان وبلاگنویسی از جنس «وبلاگ خوبی داری، به وبلاگ ما هم سر بزن» پیدا کردم. خوب خوانده و دیده میشدیم. شبهای پیژامهای را طولانی مدت داشتیم. تا اواسط ۱۹ سالگی من. شروع سالهای سیاه زندگیم: من قدرت طنزنویسی را از دست دادم.
با درد و رنج به سارا گفتم که دیگر نمیتوانم ادامه دهم. درکم کرد، همراهیم کرد. بلاگ را تعطیل کردیم. برای اولین بار بلاگ شخصی خودم را زدم. اولین تجربه با وردپرس، «گوشهی دنج تنهایی».
در گوشه دنج تنهایی من دیگر قصه نمینوشتم. دفتر خاطرات روزهای سخت زندگیم شد. روزمره مینوشتم. تقلایی برای ادامه حیات، برای وجود داشتن. محتوای نوشتههایم تاریک بود. رنج آن روزهایم بود. من برای اولین بار برای نجات خودم، به نوشتن متوسل شده بودم. نوشتن تنها طنابی بود که مرا به زندگی متصل کرده بود، طنابی که وقتی دوباره به بالای پرتگاه برگشتم، پاره شد.
در مورد چند سال بعد چیز خاصی برای تعریف ندارم. نمیتوانستم بنویسم. مهم نبود چقدر تلاش کنم. از سادهترین مواردی که مربوط به نوشتن میشد پرهیز میکردم. امتحانات تشریحی برایم عذابآور بودند. حتی سالها بعد، در مقابل مکاتبات ایمیلی هم مقاومت میکردم. از نوشتن میترسیدم. شاید مرا یاد آن دوران تاریک میانداخت، شاید هم داشتم تقاص استفاده نادرست از موهبت نوشتن را پس میدادم.
سالها گذشت. دقیقتر بخواهم بگویم، حدود پنج سال. پنج سال تمام غیر از محتوای بیمحتوای توییتری، نتوانسته بودم حتی یک خط هم بنویسم. تغییر رشته دادم. از لیسانس ژنتیک، وارد ارشد گرافیک شدم. سر امتحانات ترم اول بود که غافلگیر شدم. در امتحان تشریحی درس فلسفه هنر به خودم آمدم و دیدم که دارم با لذتِ تمام جواب سوالات را به طنز و به تفصیل مینویسم. صادقانه و بدون اغراق، شوک درک این حقیقت آنقدر زیاد بود که از شدت لرزش ناگهانی خودم، خودکار از دستم افتاد. برگشته بود. قدرت نوشتنم. طنزم. نزدیک بود همانجا به گریه بیفتم.
باقی داستان سادهست. دلم میخواست نوع جدیدی از وبلاگنویسی را تجربه کنم. میخواستم یاد بگیرم تخصصی بنویسم. وبسایت هزار و یک بوم این امکان را برایم فراهم کرد. سامه، امیر و زینب مربیهای فوقالعادهای برایم بودند. تمام اصول نوشتن حرفهای و تخصصی را مدیون آموزشهای آنها هستم. چند سال همراه هزار و یک بوم خودم را محدود به نوشتن مقالات تخصصی کردم. آن دوران هنوز هم از قصه نوشتن میترسیدم.
سال ۹۷ به دلایل شخصی، کاری را کردم که آن را خودکشی مجازی میخواندم. توییترم را دیاکتیو کردم، تلگرامم را بستم و از فضای مجازی به طور کامل فاصله گرفتم. ۹۸ برگشتم. دیگر دلم اکانت قبلیم را (با وجود داشتن فالوئرهای نسبتا زیاد برای زمان خودش) نمیخواست. اکانت جدیدی ساختم. اینجا باید بگویم که من در تمام این سالها شاید توانایی نوشتن خود را از دست داده بودم، اما همیشه در حال قصه گفتن برای اطرافیانم بودم. یک شب از روی دلتنگی برای کسی که روزمره پای قصههایم مینشست، رشته توییتی را آغاز کردم. رشته توییتی که اگر مخاطب من هنوز هم در زندگیم بود، شفاهی تعریف میشد و هرگز به نگارش در نمیامد.
صبح که بیدار شدم، اکانت توییترم از حجم اینتراکشنها منفجر شده بود. در طول یک شب رشته توییت قصهگویی من بیشتر از هزارتا لایک و ریتوییت، و فالوئرهایم از صد نفر، به بالای پانصد رسیده بود. عین یک معجزه بود. یک رویای قشنگ.
در طول روزهای بعدی این ارقام دوبرابر شدند. تشویق شدم که قصه دیگری را شروع کنم، یک قصه طولانی که تعریف کردنش بیشتر از یک ماه طول کشید. استقبال بینظیر بود. حتی قصههایم برای پیجهای مختلف اینستاگرامی کپی و دزدیده میشد. کم کم احساس کردم که دوست دارم نوشتن را، قصهگویی را، جدیتر ادامه دهم.
با نیما شفیعزادهی عزیز مشورت کردم. بهم پیشنهاد داد که قصهها را بعد از تمام شدن در ویرگول هم قرار دهم، و من گوش دادم. دوباره به نوعی به دنیای وبلاگنویسی برگشتم، آن هم با قصهها.
صادقانه من هرگز خودم را چندان «بلاگر» ندانستم، چون نوشتن برای من محدود به وبلاگها نیست. من در هرجایی که بتوانم مینوشتم و مینویسم. ولی خب این حقیقت که بخش بزرگی از این نوشتهها به وبلاگها تعلق داشتند شاید مرا هم به نوعی تبدیل به یک بلاگر قدیمی کند.
روز ۱۶ شهریور، روز وبلاگستان فارسی است. برای شخص من شاید مفهوم خاصی نداشته باشد، اما میدانم که وبلاگها زمانی از شریانهای اصلی ارتباطات آدمها در دنیای مجازی بودهاند. جایی که محتواهای گاها ارزشمند و گاها بیارزش، تولید و خوانده و مهمتر از همه، ماندگار میشد.
*
شما هم وبلاگ خوبی دارید و دوست دارید به وبلاگتون سر بزنم؟ تجربه خودتون رو از وبلاگنویسی بنویسید و لینکش رو برام کامنت بذارید.
ممنون که همراهم بودید.