تنم خسته است، خسته از به دوش کشیدن تک تک سخنانی که شنیده نشد، تمام آن افکار و چشمانی که همچو دشنه بر پیکرم فرود می آمد.
نفس هایم به شماره افتاده لیکن هرگز زانو هایم را با خاک آشنا نخواهم کرد، باور دارم، در انتهای این مسیر قامتم را بلند خواهم کرد دستانم مشت کرده و بر تَنِ نمیتوانم، فرود خواهم آورد.
باور دارم که روزی این مسیر به انتها خواهد رسید،اما نه آنگونه که هست بگونه ای که من خواستار آن باشم.
روزی خواهد رسید که تک تک این زخم ها التیام خواهد یافت، تنم بر رخت گرم امید خواهد خفت،چشمانم عشق را خواهد دید،ذهن پر شود از آزادی.
باور دارم روزی خواهد آمد که آن قله در زیر پاهایم به زانو درخواهد آمد،نسیم ملایم سرنوشت چهره ام را نوازش خواهد کرد و سر زندگی بر تک تک سلول های وجودم حاکم خواهد شد.
آری آن روز خواهد آمد زیرا آن روز را خواهم ساخت.