ویرگول
ورودثبت نام
farzane.dousti
farzane.dousti
خواندن ۵ دقیقه·۴ سال پیش

داستانک:ثمین" قسمت دوم"

من با آن سن و سالم برای عشق کوچک بودم اما میدانستم امیر ارسلان 20 ساله خوب معنی عشق را تفسیر میکند ...

پدرم تفنگ شکاری اش را برداشت قطار فشنگ هایش را بر کمر بسته و پیش از آنکه با برادرش برای کوهستان گردی و شکار برود مرا نزد خودش خواند ،دستی روی سرم کشید:

_امیر ارسلان مرد زندگیه بابا ...عموت میگه رفته جبهه ...مراسم عقد رو  تا یک ماه دیگه عقب بندازیم ...

دوباره دستش را روی سرم کشید و دور شد .

فرقی برایم نمیکرد ...تا یک ماه دیگر را هم میتوانستم توی خانه پدری بمانم .جیران تنها دلگرمی و رازدار هر روزه ام می آمد و من نگران نبودم و هر روز سر زنده تر از دیروز ... اما نگاه نگران جیران که اندازه یک سال بیشتر از من حالی اش می شد برایم سوال بود ....

یک ماه تمام شد....حتی توی این یک ماه هم هیچ خبری نبود .... ماه دوم ....ماه سوم ....من تازه دلم داشت آشوب می شد ....حالا شش ماه را هم رد کرده بود نیامدنش ....عمو شیرخان پیرتر از همیشه به نظرم می آمد ....آن ها هم که از میدان های جنگ بازمیگشتند خبری را نمی آوردند تا قرص بشود دل عروس 14 ساله ی نشان شده و بی خبر از عشق ....

امروز که چشم گشودم دیگر نگاهم آفتاب پشت سیاه چادرمان را ندیده بود . نمیتوانستم برخیزم تا خمیرمان ترش نشود یا لباس هایمان آبی به سر و گوششان بزنند! نمی خواستم برخیزم تا آتش هیزم ها را کم کنم تا غذایمان به دل بپزد ...و حالا این بار عبدالله بود که شانه هایم را تکان میداد....

_ثمین....خواهر من پاشو ... دلم سفره صبحانه ی هنر دست تورو میخواد ...باید برم ....پاشو!

نای سخن گفتنم نبود .برخاستم ....یک فنجان چای ...یک تکه پنیر ....یک دست نان فتیر ....

_پس قندش کو ثمین جان ؟

قندان را فراموش کرده بود ...بی هیچ سخنی قندان نیمه پر را میان سفره اش نشاندم ...

گلرخ ،زن عمو ،فریدون،سهراب ،ستاره و عمو شیرخان می آمدند .همه شان بودند ولی امیر ارسلان را میانشان نمی دیدم !خوش و بش هاشان انگاری تمامی نداشت .با چشم هایم لب هاشان را می پاییدم .

_چه خبر از ارسلان؟

_هیچ خبری ازش نبود میون شهدا ....امروز عصر اسرا هم برمیگردن .دلم روشنه شاید میونشون باشه .

بچه ها رو اومدم بزارم اینجا داداش .میخوام باهام بیای بریم دنبال پسرم میون اسرا .

_چشم داداش میام ....قدم بچه هاتم رو چشم هامونه .

مهتاب ؟خونه رو آماده کن.انشالا با ارسلان برمیگردیم ...

نگاهش را سمت من برگرداند لبخندش را با لبخندی تصنعی پاسخ دادم .

آن روز همه خوشحال بودند اما من دیگر .....

شب هنگام فرارسید و صبح فردایشمسافرهایمان می آمدند اما فقط دوتا بودند ...پدرم و برادرش ....و حالا دیگر اطمینان یافته بودم که من میان 14 سالگی ام گم شده ام ....قبر خالی ای که نشانم دادند و نام و نشانی که رویش نقش انداخت گواه این واقعیت بود ...

منِ 14 ساله اکنون 14 سال دیگر را هم منتظر مانده ام ...

دوباره لبخند هایم روی لبانم نشسته ، دیگر کوچ نمی کنیم ، دیگر خانه مان سیاه نیست، سقف دارد ...حیاط خانمان کوچک ولی همان گل ها میانش نشسته که توی حیاط سیاه چادرهامان هم بود ....

حالا که خوب نگاه میکنم ،موهایم یکی در میان سفید هم شده اند انگاری ...

دستی به سر و گوش خانه مان می کشم .جاروی خانه ...آب و جاروی حیاط ...قالی هم رفیق قدیمی ام شده .از آن زمان که جیران را به آن پسر شهرنشین شوهر داده بودند و عبدالله و کریم هم صاحب خانه و خانواده شدند و پدر هم آسمان را به زمین خاکی و آدم هایش ترجیح داده بود، دلم را به رج های قالی و گلیم هایم خوش کردم ....

آقای میانسال و موقری هم تازگی ها میخواست نامش برود توی سه جلدم و بروم خانه اش را آب و جارو کنم تا از سرکار بیاید و مادر بشوم و بقیه موهایم را آنجا سفید کنم ....حیف نمی دانست دلم پیش گم شده ام گیر است .. از آن موقع که خواب ارسلان را دیده بودم که دستهایش را گشوده بود و میان من و بقیه آدم ها خط و نشان کشیده بود،جواب ردم را قاطعانه تر به زبان آوردم ....

و حالا من بودم و مادر ...نان و خمیر....بوی قرمه سبزی توی خانه مان وقتی عبدالله و کریم و فرزندانشان می آمدند و جای خالی امیر ارسلان ...

قلبِ آرام .....لبخند رضایت ...و همه نگاه امیر ارسلان که انتظارم را می کشد ...

*پایان * بر اساس زندگینامه واقعی


داستانداستانکقصهنویسندگیسیاه چادر
مینوشتم ولی نمیتونستم به اشتراک بزارم وقتی به اشتراک گذاشتم بهتر نوشتم حالا عاشق نوشتنم ... بنویسم یا چی ؟!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید