فرزانه مجتهد | غیب‌گوی سبز
فرزانه مجتهد | غیب‌گوی سبز
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

استراتژیِ ساخت هیولا با ته‌دیگ

استراتژیِ ساخت هیولا با ته‌دیگ
استراتژیِ ساخت هیولا با ته‌دیگ


فکر می‌کنم شروع داستان از همان شبی بود که برادرم بعد از نوشِ جان کردنِ سهمِ ته‌دیگِ خودش، برای تکه‌ی کوچک و خوش‌رنگ ته‌دیگ من نقشه کشید. پنج ساله بودم و او دو سال و نه ماه از من کوچک‌تر بود. عادت کرده بود به گریه کردن. هر چیزی را می‌خواست، با گریه‌ای لامنقطع و گوش‌خراش به دست می‌آورد. آن شب، نوبتِ ته‌دیگِ من بود.

استراتژی من برای لذت بردن از ته‌دیگم این بود که غذا را تمام می‌کردم، سبزیجاتی را که مجبور بودم به خوردنشان و یا تکه‌های گوشت خورش که ازشان متنفر بودم را با متانت راهی معده‌ام می‌کردم، صبوری می‌کردم تا برسم به آن لحظه‌ی هیجان‌انگیز؛ همان وقت که ته‌دیگ زیبایم مانند خورشیدی تابان، وسطِ بشقاب سفید خود‌نمایی می‌کرد. همان‌جا بود که لذتی وافر تمام جانِ پنج ساله‌ام را دربرمی‌گرفت.

اما آن شب، استراتژی با مشکل رو به‌رو شد، برق‌ها رفته بود و گریه برادرم، مامان را بی‌تاب کرده بود. مامان فکر کرد که تقصیرها بر گردنِ استراتژی من است، اگر من مسخره بازی در نیاورم و همان اول ته‌دیگم را بخورم، این اتفاق‌ها نمی‌افتد. من باید موقعیت شناس می‌بودم، حواسم به شرایط می‌بود، منعطف می‌بودم و خواسته‌های دیگران را بر خواسته‌های خودم ترجیح می‌دادم.

استراتژیِ شسکت خورده‌ی ته‌دیگ با من ماند، بزرگ شد، مدرسه رفت، دانشگاه رفت، وارد رابطه شد و حتی سرکار رفت. اما وقتی با هم سرکار رفتیم، شروع کرد به خوردنِ روح من.

هفت سالِ تمام، مجبور شدم ته‌دیگم را نخورم تا تحقیر نشوم، سرکوب نشوم و هزار بلای دیگر سرم نیاید. ته‌دیگم از دست رفت و همه‌ی آن بلاها سرم آمد.

حالا اما بالاخره به خودم آمدم، استراتژی را عوض کردم، خودم را نجات دادم، تا جایی که می‌توانستم جواب تحقیر‌ها را دادم، از چرخه‌ی سرکوب رها شدم. حالا آرام‌آرام اعتماد به‌نفسم به جانم بر می‌گردد، چشمانم برق می‌زنند، منِ واقعی از زیر خاکستر‌ها بیرون می‌آید و مثل ته‌دیگِ وسطِ بشقاب می‌درخشد.

ولی غم بزرگ و پنهانی در دلم جاخوش کرده است، باور دارم که استراتژی من فقط خودم را نابود نکرده است، من با صبوری، با قیافه‌ای مظلوم و ایفای نقش قربانی، جرقه تولد و رشد هیولایی بزرگ را زدم که هنوز زنده است، نفس می‌کشد و روح کسانی که اصلا از استراتژی من و ته‌دیگ خبر ندارند را می‌خورد.

هر بار که از رنج آدم‌ها می‌شنوم با خودم می‌گویم تقصیر من است، باید می‌دانستم که دیگر پنج ساله نیستم، رو‌به‌روی من برادر کوچکم نیست که تنها هدفش به دست آوردن تکه‌ای بیشتر از ته‌دیگِ دیگ کوچک‌مان باشد.

برادرم بزرگ شد، تکیه‌گاهم شد و همیشه سهم ته‌دیگش را به من بخشید، اما هیولایی که من ساختم هر روز اهداف بزرگتری در سر می‌پروراند، او ضحاکی‌ست که مارهای سر دوشش با نفرت و تحقیر و ریا جان می‌گیرند.

من به تمام هیولاهای بزرگ و کوچکی فکر می‌کنم که با استراتژی ته‌دیگم ساخته‌ام، به تمام آدم‌هایی که از نتیجه سکوت من و انفعالم رنج می‌برند.

حالا؛ فقط حواسم هست که هیولای جدیدی تولید نکنم. هر جرقه‌ی کوچکی که در چشمان هیولاهای بالفعل می‌بینم، با تمام قدرت خاموشش می‌کنم. باید حواسم باشد خودم هیولا نشوم.

سپرده‌ام به دوستانم که هر زمان نشانه‌های هیولایی در من پیدا کردند با بیل خاموشم کنند.

ته دیگاعتماد به نفسضحاکسکوتانفعال
که نوشتن یادم نره!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید