فرزانه مجتهد | غیب‌گوی سبز
فرزانه مجتهد | غیب‌گوی سبز
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

دروغی خوش‌بو مثل هلو

تا حالا دروغی شنیده‌ای که زیباییش چشمت را آرام کند؟ او نگاه کند توی چشمانت و راحت دروغ بگوید؟ تو بفهمی اما به روی خودت نیاوری؟ من شنیده‌ام. قبل‌ترها من به او دروغ می‌گفتم، دروغ‌هایی شیرین برای شستن تلخی دنیا در کام او.

ظهر تابستان، وقتی نهار را می‌خوردیم و او با دست‌های کوچکش کمک می‌کرد تا ظرف‌ها را بشوییم، پرده‌های تیره اتاق را می‌کشیدیم تا نکند آفتاب شیطنتش گل کند و بتابد روی صورتمان یا پاهایمان یا اصلا به گوشه‌ای از اتاق و کم کند از خنکای کولر آبی پرسر و صدا.

کنارم دراز می‌کشید، چشمهایم را می‌بستم که یعنی وقت خواب است و تو هم چشمهایت را ببند. می‌گفت قصه بگو. می‌گفتم بلد نیستم. می‌گفت چرا همه مامان بزرگ‌ها بلد هستند، غیر از تو؟ می‌گفتم بخواب دختر. من فرق دارم با آنها. می‌گفت خوابم نمی‌آید. می‌گفتم اگر چشمهایت را ببندی، سراغت می‌آید. با چشم‌های بزرگش زل می‌زد به صورتم. سنگینی نگاهش را پشت پلک‌های بسته‌ام حس می‌کردم. یکبار دست کشید روی برآمدگی گلویم. پرسید: این چیه زیر گلوت؟ قصه همین رو بگو.

قصه‌اش چه بود؟ پزشک‌ها گفته بودند، تیروئید است و بسیار شایع، درمان دردش قرص است. بخوری کاری به کارت نداد. اما من می‌دانستم چه بود، غصه تغییر شکل داده بود. قدیمی‌ها می‌گفتند؛ غصه‌ها از چشم‌ها می‌روند توی تن آدمیزاد. می‌آیند کمی پایین‌تر. ته‌نشین می‌شوند در گلو. گره می‌خورند در هم. باید کسی باشد تا گره‌ها را باز کند، شادی وصف ناشدنی باید به چشمت بیاید تا گره‌ها کور نشوند. اگر دیر شود و سراغشان نروی، گلوله‌ای آتشین می‌شوند، شاید هم سنگی یخی شوند و همانجا بمانند و هر بار که خندیدی تیر بکشند، سد راه هر جرعه کوچک آب بشوند تا به خوشی از گلویت پایین نرود.

دوباره پرسید: مامانی این چیه زیر گلوت؟ دلم نیامد ناراحتش کنم. ترسیدم غصه‌ها گره شوند در گلویش. گفتم: هلو؛ یعنی هسته هلو. یک بار حواسم نبود و هلو را با هسته‌اش خوردم. گیر کرد اینجا و دیگر پایین نرفت. چشمهایش مضطرب شد، پرسید درد دارد؟ گفتم: نه اصلا؛ تازه گلویم همیشه بوی خوب می‌دهد. خندید.

حالا او بزرگ شده و حواس‌پرتی‌های من هم بزرگتر از هسته هلو شده‌اند. چند روز پیش وقتی داشت خوش‌خوشان با دوستانش از مدرسه برمی‌گشت، چند کوچه آنسوتر از خانه‌شان پیدایم کرد. گیج و مستاصل مانده بودم. یادم رفته بود برای چه از خانه آمده‌ام بیرون و اینجا کجاست. او پیدایم کرد، چشم‌هایش مضطرب شده بود مثل همان وقتی که می‌خواست بداند هسته هلوی مانده در گلویم دردناک است یا نه؟ اما چیزی نگفت، من هم نگفتم.

امروز اما آمده بود تا آخر هفته‌اش را پیش من بگذراند. گفته بود: مامانی، کتلت درست کن با همان سس مخصوص خودت. بال درآوردم، همه چیز را فراهم کردم برای عیش دوتاییمان. مزه کتلت‌ها اما عجیب شده بود. گفتم: ببخشید مامانی اینبار خوشمزه نشده‌اند. دروغ گفت. دروغی شیرین برای شستن تلخی دنیا در کام من.

بعدا فهمیدیم حواسم پرت شده و یادم رفته در مایه کتلت گوشت بریزم. خندید که من هم بخندم، باز هم دروغ گفت: مامانی خوشمزه‌ترین کتلتی بود که تا حالا خوردم، حتی از کتلت‌های قبلی خودت هم خوشمزه‌تر.

چشم‌های بزرگ و گردش زل زده بودند به من و دروغ می‌گفتند تا بخندم. گره گلویم داشت باز می‌شد. شادی وصف‌ناشدنی جلوی رویم بود و غصه‌ها داشتند آب می‌شدند. اما چه حیف که قرار بود یادم برود. یادم برود ظهرهای تابستان را، چشم‌های گردش را، عیش‌های دوتاییمان را و دروغ‌های شیرین را. قرار بود یادم برود که او کیست؟ من که هستم؟ روزگاری غصه‌ها داشتم و حالا شیرینی وجودش را.

دکترها گفته بودند زوال عقل است، آلزایمر. اما من می‌دانستم چه شده. قدیمی‌ها گفته بودند؛ اگر گره غصه را به حال خودش رها کنی؛ لج می‌کند و چنگ می‌برد به هوش و حواست.

آلزایمرفراموشیمامان بزرگ
که نوشتن یادم نره!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید