دفعهی پیش آدم بودم، ظرفیت بخشهای دیگر تکمیل شده بود و شفتائیل گفته بود: «ببخشید، کاریش نمیشه کرد. بیشتر از این هم نمیشه صبر کرد، گِلِ وجودت داره خشک میشه و زودتر باید بری به محضر خدا تا روحت رو فوت کنه تو وجودت. بیا این دفعه رو آدم باش تا دفعهی دیگه ببینم چی کار میتونم برات بکنم». دلم میخواست تکه و پارهاش کنم. الکی که اسمش را نگذاشته بودیم «شفتائیل»، از بس شفت و شل و وارفته بود. قبلا اسمم را در لیست رزرو نوشته بودم و تاکید کرده بودم هر چیزی میشوم جز آدم. حتی گفته بودم اگر نیرو کم دارند، میتوانم بروم بخشهای محرومتر، فقط آدم نشوم. اما شفتائیل آنقدر فسفس کرد که حتی ظرفیت باکتریها هم پر شد و من آدم شدم.
میدانی حوصلهی احساسات مسخرهشان را ندارم. هیچ فرقی هم باهم ندارند، من هم زن بودهام هم مرد، حتی این اواخر، یکبار بدون جنسیت خاصی متولد شده بودم. یکبار نانوا شده بودم و بار دیگر شاعر. یک بار فرزند دردانهی خانوادهای اصیل در انگلستان بودم و بار دیگر مخترعی باهوش در یونان که تا وقتی نمرده بودم کسی مرا جدی نگرفت. اما واقعا میگویم هیچ کدامشان با دیگری توفیری ندارد. همهشان سرتا پا یک کرباسند، البته فقط منظورم همینهاییست که در زمین سکنا دارند. من را ببخش! اطلاعات محرمانه است، دربارهی بخشهای دیگر جهان نمیتوانم با تو صحبت کنم.
داشتم میگفتم؛ تحمل این حجم از احساسات برایم سخت است. یک روز غمگین باشم و روز دیگر خوشحال. آنقدر بدبخت باشم که آدمِ بغلی اگر یک پله رفت بالاتر چیزی شبیه به بقچه بیاید توی گلویم لانه کند و نفس کشیدن را برایم سخت کند. اسمش را گذاشتهاند حسادت و نمیدانند از آن بالا همهشان مهرههایی خاکستری و ناچیز دیده میشوند، دیگر مهره که نباید به مهرهای بدبختتر از خودش حسادت کند.
وای خدای من! نگویم برایت از حس از دست دادن. برنامهنویسِ بخش آدمها خیلی بدجنس است، کدهایشان را طوری نوشته که به محض ورود به زمین همهچیز را فراموش میکنند. طفلکیها یادشان میرود که آنها فقط مامورند و وقتی آدمی ماموریتش تمام میشود اگر خنگ نباشد، باید برگردد به قرارگاه. حالا یکی زودتر برمیگردد و آن یکی چند صباحی بعدتر. اینکه اسمش جدایی نیست، از دست دادن نیست بالاخره ماموریت همه تمام میشود و دیدارها در قرارگاه تازه میشود. نمیفهمند که، دست خودشان نیست، زار میزنند و مویه میکنند و از قلب خودشان کار میکشند. همین میشود که بعضیها تاب نمیآورند و ماموریتشان تمام نشده برمیگردند. آن وقت دیگر حسابشان با نحسائیل است. نحسائیل یک عقدهای تمام عیار است. برعکس من، همیشه دلش میخواسته حتی برای یک بار هم که شده آدم بشود. کاغذ نوشته برای خدا که مجوز آدم شدنش را امضا کند، اما چون در زمان دایناسورها، نحسائیل گندی به عالم هستی زد که سالها طول کشید تا برنامهنویسها بتوانند کدهای زمین را بازنویسی کنند، خدا نمیخواهد حتی ریختش را ببیند و کاغذش را باز نکرده، پس فرستاده است. حالا او مسئول کنترل هزینهی ماموریتها شده. عقدههایش را هم بر سرآدمهایی که ماموریتشان نصفه مانده خالی میکند و سالها درگیر کاغذبازیهای اداریشان میکند.
خلاصه میخواهم بگویم فساد در بخش ایدهپردازی، تولید و اجرای آدمها غوغا میکند. سیستم از پایه خراب است و ماموریت در کالبد آدمی از زندگی در جهنم بدتر است. حالا این دفعه اوضاعم کمی بهتر است. پرنده شدهام خدارا شکر! ماموریتم هم ساده است باید نغمهی خوش بخوانم تا دل این آدمهای طفلکی کمی آرام بگیرد.