نشستی داری کیک و شیرکاکائو برای عصرونه ات میخوری و یک خاطراتی از گذشته های خیلی دور میاد تو ذهنت؛ بعدش توی ذهنت گریه می کنی جیغ می زنی و شیر کاکائوتو پرت می کنی... بعد کام بک می کنی توی واقعیت خودت و یک قلوپ دیگه شیرکاکائو میخوری با یک صورت پوکر و خیره شده به روبروت بعد یاد اون روز می افتی که داشتی می رفتی دانشگاه و توی بی آر تی وایستاده بودی؛ بی آر تی چهار راه توحید پشت چراغ قرمز وایستاده بود؛ بعد تو توی اون همه ماشین یک چهره آشنا می بینی...جا میخوری... میگی ینی خودشه؟! وای آره خودشه باورم نمیشه داره چیپس میخوره با ماشین بغلیش حرف می زنه...میگی برم پایین از روی خط عابر رد بشم شاید منو دید بعد میگی اگه ندید چی؟ اگه دیر برسم سر کلاس چی؟ خب دیر برسی احمق چی میشه مگه؟! تو این هیاهو و کش و قوس ذهنی بودم که چراغ سبز شد من رفتم سمت پارک وی و اون ماشین پیچید سمت ستارخان...