
موبایلم پشت سر هم زنگ میخورد.
سر کوچک حلما روی زانوهایم بود و کمرم طوری تیر میکشید که امانم را بریده بود. با دست کمرم رامالیدم بلکه از درد آن بکاهم ولی بی فایده بود. فکر کارهای عقب افتاده و پختن ناهار مضطربم کرده بود.
نگاهی به صورت معصوم حلما انداختم، با چنان آرامشی خوابیده بود که دلم نیامد سرش را تکان دهم.
لبخندی روی لبهایم پهن شد. دستم را آرام روی گونههای نازکش کشیدم و دست دیگرم را روی شکم برجستهام.
گویی مِهری از جنس نور از میانهی قلبم جوشیدن گرفت.
چشمانم را بستم و زیر لب زمزمه کردم:«یا فاطمة الزهرا قدم توی مسیر شما گذاشتم، خودتون توان مادریمو زیاد کنید، نکنه کم بیارم و شرمندتون بشم.»
کودکم در بطنم تکان نرمی خورد و انگار که قلبم را مطمئن کرد. لبخندم آمیخته با بغض شد. دستم را روی شکمم حرکت دادم:« آروم باش عزیزکم، من کنارتم تا پای جونم»
حلما غلتی زد و چشمانش را باز کرد. وقتی نگاه و لبخند مرا روی خودش دید خندید و با زبان شیرین و کودکانهاش گفت:
_ صبح بخیل مامانی
بلند خندیدم:
_ الان که صبح نیست نفسم، ظهره
_ عه؟ پس چِلا خوابیدم؟
_داشتی بازی میکردی، وسطش خوابت گرفت اومدی سرتو گذاشتی رو پام و خوابیدی
خندان برخواست. گویی این خواب قیلوله حسابی به جسم و جانش نشسته بود. بلافاصله پاهای خواب رفتهام را دراز کردم و آهی از درد کشیدم. حلما با شنیدن صدای آهم نگران پرسید:
_ چیشد مامانی؟ دادا اُفِت کرد؟
زانوهایم رامالیدم:
_ نه عزیزکم، چیزیم نیست، یه کم پام خواب رفته
خندید و گفت:
_خب بیدالِش کن
دوباره موبایلم زنگ خورد. حتمن کسی کار واجبی داشت. دستانم را اهرم کردم تا با کمک آنها برخیزم. یاعلی گفتم و برخواستم. بند بند وجودم زیر بار فشار طفلم زوق زوق میکرد. دست به پهلو گرفتم و سلانه سلانه راه رفتم. گوشیِ بی قرار را از روی طاقچه برداشتم:
_ الو بفرمایید
_ سلام، وقت بخیر، خانم حسینی؟
_ بله خودم هستم
_ از وزارت آموزش عالی تماس میگیرم
_ بله در خدمتم
_ با درخواست بورسیهتون موافقت شده

ضربان قلبم تند شد. با شور و شعف زیادی پرسیدم:
_ خدای من جدی میگید؟ کِی؟ کجا؟ من اصلن یادم رفته بود؟
_ اشکالی نداره، ببین خانومم شما برای فوق لیسانس بورسیه کالج دانشگاهی لندن شدید. همهی هزینههاتون اعم از رفت و برگشت و اسکان و خوراک و تحصیلتون با وزارت آموزش عالی هست. فقط باید با مدارکتون تشریف بیارید برای ضمانت و قرارداد...
دستپاچه پرسیدم:
_ بله بله کی باید بیام و چه مدارکی باید بیارم؟
_گوشی چند لحظه
کودکم تکان شدیدی خورد. صورتم از درد جمع شد. تازه به یادش افتادم که با این شرایط چطور باید به لندن بروم؟ و با وجود دو بچهی کوچک فرصت درس خواندن برایم میماند؟ مقطع ارشد آنهم در دانشگاه کالج لندن نیازمند تلاش و ممارست بسیاریست.
_ یادداشت میکنید خانم حسینی؟
ساکت بودم، از طرفی حلما و کودک در بطنم که دائمن محتاج و نیازمند من بودند و از طرف دیگر تحصیل در رشتهای که عاشقش بودم، آنهم در یکی از بهترین دانشگاهها. افکار و احساسات مختلف به سمتم هجوم آورده بود و تصمیم را برایم سخت میکرد. خانم پشت خط که سکوتم را طولانی دید گفت:
_ الو، خانوم حسینی؟!
_ بله بله هستم
_ جواب ندادید؟
_میشه فرصت بدید یه مقدار فکر کنم؟
_ فکر کنید؟ شما خودتون پارسال درخواست بورسیه دادید
_ درسته ولی... الان شرایطم سخت شده. باردارم و تا دو سه هفته دیگه فارغ میشم. یه دختر سه سالم دارم
_ ای جان مبارکتون باشه. خب تردیدتون برای چیه؟
_ زنده باشید، تردیدم واسه اینه که من نمیتونم... یعنی... بچههام الان اوج نیازشون به منه و نمیدونم چکارکنم؟ از طرفیام بابت این خبر هیجان زده شدم و انگار مغزم قفل کرده
_ واقعن تردید دارید خانوم حسینی؟ پر واضحه که آدم عاقل چنین شرایط فوقالعادهای رو از دست نمیده
_آخه... آخه بچههامو چکار کنم؟ فوق لیسانس اونم تو کالج لندن پروژهی خیلی سنگینیه و نمیدونم چطوری با بچه داری جمعش کنم؟
_ تصمیم با خودتونه ولی بچهها نباید دلیل از دست دادن چنین فرصتی بشن و بندی بشن به دست و پاتون و مانع رشد و پیشرفت و رسیدن به اهداف و علایقتون بشن. بازم خود دانید، تا فردا خبرشو بهم بدید
_باشه ممنون

گوشی را قطع کرد و جملات آخرش در گوشم پژواک میشد «بچهها نباید دلیل از دست دادن چنین فرصتی بشن و بندی بشن به دست و پاتون و مانع پیشرفت شما و رسیدن به اهداف و علایقتون بشن...»
شک و تردید و اضطراب احساس آن لحظهام بود...
حلما با یک بغل اسباب بازی به سمتم آمد. کلافه گفتم:
_ حلماجان اسباب بازیاتو ببر تو اتاقت بازی کن دیگه، چقدر ریخت و پاش میکنی؟
معصومانه لب برچید:
_ آخه میخوام پیش تو باشم مامانی
دلم ریخت، چقدر محتاج من بود. محتاج نگاهم، حضورم، مهرم، آغوشم...
به سمت آشپزخانه رفتم و بستهی گوشت چرخ کردهای را که صبح از فریزر بیرون گذاشته بودم به همراه پیاز تفت دادم و به برنج زدم. این وسط کمر و پهلوهام از شدت فشار گویی در حال شکافتن بود.
عجله داشتم ناهار را زودتر آماده کنم. قبل از آمدن علی.
علی میگفت: «این ماه آخری خودتو اذیت نکن. غذا از بیرون میگیرم»
گه گاه راضی میشدم ولی غالبن دلم نمیآمد حلما که در سن رشد است از غذای خانگی محروم شود.
حلما اسباب بازی به بغل به دنبال من بود. به هر سمت و سویی که میرفتم، اسباب بازیهایش را بغل میزد و مثل دُم به دنبالم میآمد.

برنج را که دم کردم باز صدای زنگ موبایلم بلند شد. دست به پهلو و سلانه سلانه به سمت طاقچه رفتم و گوشی را برداشتم، شمارهی مامان بود.تماس را وصل کردم:
_ سلام مامان جان
_ سلام مادر، کجایی از صبح زنگ میزنم؟ دلواپست شدم
_ ببخشید دستم بند بود
_ایشالا که همیشه دستت به خیر بند باشه مادر
روی مبل لم دادم تا کمی از درد جانکاه کمر و پاهام کاسته شود. حلما هم روی مبل آمد و خودش را توی بغلم جا داد و همینطور که حرف میزدم شکمم را بوسه باران میکرد و با آن بازی میکرد.
صدای مامان توی گوشی پیچید:
_ مینا
_ جانم؟
_ چرا انقدر صدات پکره امروز؟
کمی مکث کردم:
_ چیزی نیست
_ این مکث یعنی یه چیزی هست
_آره هست ولی خودمم نمیدونم دقیقن چمه؟
_ مگه میشه؟ بگو چیشده تا بفهمیم
_ خب... راستش امروز از وزارت آموزش بهم زنگ زدن مامان
_خب؟
_ گفتن با درخواست بورسیهم موافقت شده
_ خب؟ حالا تو چته؟
انگشتانم را میان موهای لخت و سیاه حلما سُر دادم:
_ نمیدونم مامان، انگار بین دو تا حس قوی گیر کرده باشم، انگار سر دوراهیام
_ و چیه اون دوتاحس؟ اون دوتا راه؟
باز مکث کردم. کمی فکر کردم و گفتم:
_ یکیش نیاز خودمه و یکیش نیاز بچههام
_ بازش کن، نیاز تو چیه؟ نیاز اونا چیه؟
مامان شاید به دلیل مشاور بودنش همیشه عادت داشت در هر بحرانی انقدر ذهن مارا بشکافد تا باهم به ریشهها برسیم...

با تردید گفتم:
_ نیاز خودم رشد و پیشرفته، شما میدونید تحصیل تا چه اندازه برام مهم بوده همیشه، اونم تو رشتهی مورد علاقهم
دوباره ساکت شدم، انگار به دنبال کلمه میگشتم یا شاید نیاز واقعیام. مامان هم در سکوت منتظرم بود. ادامه دادم:
_ نیاز بچههام که معلومه، فعلن تا کوچیکن نیاز دارن بیست و چهار ساعته کنارشون باشم
_ چرا فکر میکنی این دو راهیه؟ به نظرم تو میخوای نیاز خودت و بچههاتو توی دوتا دستهی جدا از هم بذاری، در حالی که این دوتا ازهم جدا نیست
_ یعنی چی؟
_ بهم بگو رشد و پیشرفتی که میگی بهش نیاز داری و البته نیاز فطری هر انسانیه، تعریفش چیه؟
_خب... هرکس رشدو برای خودش یه جوری تعریف میکنه، یکی علمی میدونه، یکی ورزشی، یکی هنری، یکی معنوی
_ به نظرت اگه انسان تشخیص و فهم کاملی از مسیر رشد و سعادتش داشت اینهمه به خطا میرفت؟
_ خب پس به عهدهی کیه؟
_ اونیکه بیشتر از همه نسبت به ما شناخت داره، فقط اونه که میتونه تشخیص بده چی به صلاح ماست و کدوم مسیر، رشد حقیقی رو برای ما محقق میکنه
_ منظورتون خداست؟
_ آره درست فهمیدی، قطعن اونی که مارو خلق کرده بهتر از خودمون میدونه چی به صلاحمونه و چی نیست؟ بهتر میدونه مخلوقش چطوری و از چه راهی به رشد و تکامل میرسه.
ببین مینا ما فطرتن طالب رشدیم اما نه هر رشدی، مسیری میتونه این نیاز مارو اغنا کنه که مارو به رشد حقیقی که براش آفریده شدیم برسونه
_ و اون چیه؟
_ خود خدا فرموده که: مسیر مادری بالاترین رشد و شکوفایی رو برای زن به همراه میاره
سکوت کردم. مامان درست میگفت. نمیشد حرفهایش را منکر شد ولی سؤالی در ذهنم وول میخورد. با تردید پرسیدم:
_ پس علایقمون چی میشه؟ مگه روانشناسا نمیگن اولویت با خودمونه و یه مادر عاقل و شاد هیچوقت علایقشو فدای بچهش نمیکنه
مامان خندید،شاید پوزخند زد:
_ روانشناسارو ول کن، مگه حرفشون وحی منزله؟ فکر کردی چرا بهشت زیر پای مادرانه؟ به خاطر همین گذشتا و فداکاریا. اصلن مادر یعنی فداکاری و علمی که بخواد مفهوم مادر رو از فداکاری به خودخواهی تغییر بده علمِ تخریبِ روانه نه روانشناسی.
ساکت شدم، طولانی تر از قبل. مامان ادامه داد:
_ زنای خودخواه نمیتونن مادرای فداکاری باشن و جامعه اگه از مادرای فداکار تهی بشه، روی سعادتو نمیبینه. این حرفام که جدیدن مد شده میزنن، برای تخریب مقام و قداستِ مادریه، میخوان مادرا دیگه مادر نباشن صرفن فقط یه زاینده باشن، کسایی که فقط برای رفع نیاز خودشون بچه دارمیشن و رسالت حقیقیشونو فراموش میکنن و اون رسالت حقیقی که یه جامعه رو میسازه چیزی نیست جز «تربیت و پرورش یک انسان برای رسیدن به یه مقصد متعالی»
قلبم لرزید و بار روی شانههام سنگین شد. مامان تلنگر محکمی به من زده بود:
_ حالا به من بگو رشدی والاتر و مسئولیتی سنگینتر از این توی دنیا وجود داره؟
حلما پایین مبل نشسته بود و اسباب بازیهایش را در حد فاصل دو پای من ریخته بود و بازی میکرد. آرام پاسخ دادم:
_ نــه!
مامان ضربهی آخر را زد:
_ اینو روی یه مقوا با خط درشت بنویس و بزن جلوی چشمت که: "مادر شدن" با "مادری کردن" زمین تا آسمون فرق داره. اولی فقط زایندهست، کسی که میخواد با تولید مثل رفع نیاز از خودش کنه و دومی پرورش دهنده، کسی که هدف والاتری از زایش داره و اون پرورش یک انسانه
خداحافظی کردیم. تکلیفم با خودم روشن شد. آرام زمزمه کردم: « یا فاطمه الزهرا! مادر پهلو شکستهای که مادر همهی عالمی! نیت میکنم راه شمارو ادامه بدم. کمکم میکنی؟»
دستی روی سر حلما کشیدم و به همان شمارهای که تماس گرفته بود، زنگ زدم. و با اطمینان به انتخابم، بورسیه را رد کردم.
پـــــــــــــــایــــــــــــــان
به قلم:
••✧-❥فاطمه سادات جزائری❥-✧••
