ویرگول
ورودثبت نام
فاطمه نظرزاده
فاطمه نظرزادهمهمان ها که رفتند من ماندم و یار دیرینم، نوشتن!
فاطمه نظرزاده
فاطمه نظرزاده
خواندن ۴ دقیقه·۱ ماه پیش

امیر، گردن نگیر. قسمت دوم

قسمت دوم

#داستان_کوتاه گردن نگیر

با دو دست میله بارفیکس را گرفت و آویزان شد .با صدایی بلندتر از حد معمول فریاد زد: «بیاین ببینیم کی بیشتر میتونه خودش رو این بالا نگه داره. » پسردایی ها ، برای آن که کمی دلجویی کرده باشند، آمدند و کمی زور زدند. مانی از دور تماشا می‌کرد. امیر صدایش زد، این بار با لبخندی که در چشمانش جایی نداشت: «تو نمیای؟ بیا نشون بده تو کلاس ژیمناستیک چی یاد گرفتی» پسر کوچک حس کرد دارد به جمع پسرهای بزرگتر فامیل دعوت می‌شود. حس خوبی از پذیرفته شدن داشت. با حالتی از شرم و شادی کودکانه نزدیک‌تر شد. کنار آن نوجوان درشت ‌اندام که ذهن و روحش کودک بود و صدایش دو رگه، ایستاد. پاهایش محکم روی زمین نبودند. مثل نهال لاغر ولی بی‌ ریشه، شاید مثل یک لاله‌ ی وحشی بود. آرام آرام به طرف چهارچوب قدم برداشت.

ناگهان، همه چیز در یک لحظه متوقف شد.صدایی بلند،خشک و مبهوت‌کننده بلند شد.صدای کوبیده شدن جمجمه‌ای نازک به آهنِ سرد چهارچوب.

جمعیتی که برای رقص دخترکی دست می‌زدند و با هم می‌گفتند و می‌خندیدند، ناگهان به خودشان آمدند، و صدای همهمه خاموش شد .گویی از یک خلسه بیرون کشیده شده‌اند. صدا در تمام دیوارهای خانه منعکس شد و سپس، سکوتی مرگبار جای آن را گرفت. از جا پریدند. آنچه می‌دیدند را نمی‌فهمیدند. پیکر کوچک و بی‌جان مانی روی زمین افتاده بود

و در مرکز آن صحنه، امیر، داشت می‌خندید. خنده‌ای که از اعماق وجودش می‌آمد. آن نیروی بی‌اندازه‌ی نحس، حالا از طریق بازوها و کف دو دستش کاملاً تخلیه شده بود. گودال درونش، موقتاً سیراب شده بود. جمعیت بهت‌زده داشت به خنده‌ی کریه او نگاه می‌کرد. دندان‌های کرم‌خورده و ریزش از همیشه چندشناک‌تر به نظر می‌رسید

با پایش بدن مانی را کمی تکان داد. و با پوزخند چند جمله ی شبیه به هم را تکرار میکرد:« پاشو بینم. پاشو فیلم بازی نکن. پاشو ببینم بازم جیگرشو داری واسه من هر و کر بخندی یانه. پاشو »

صدای سیلی محکم محمود، پدر مانی،در سالن پیچید و برای لحظه‌ای کوتاه، خنده‌های امیر را در گلو خفه کرد. اما این سکوت، طولی نکشید. فریاد نسرین، مثل تیغی پرده ی سکوت را برید. خون مانی، کف دست نسرین را سرخ و رنگ صورتش را زرد کرده بود.

«مانی! پسر مامان ! هیچی نیست . چشماتو باز کن»

نسرین روی زمین نشسته بود و پیکر بی‌حرکت پسرش را مثل گنجینه‌ای شکسته در آغوش فشرده بود. دستانش که از خون سر مانی سرخ شده بود، دیگر نه برای نوازش، که برای زدن خودش به کار می‌رفت. با مشت‌های لرزان به شانه‌ها و سینه‌اش می‌کوبید، گویی می‌خواست جانی را که از پسرش رفته بود، در خودش زنده کند. چشمانش از حدقه بیرون زده بود و بدون کلام، به صورت خواهرش، نازی، خیره شده بود.

نازی در چند قدمی ایستاده بود. رنگ از رخسارش پریده بود و دستانش به لرزه افتاده بود. می‌خواست چیزی بگوید، شاید همان توجیهات همیشگی را تکرار کند، اما نگاه سوراخ‌کننده ی نسرین، زبانش را بند آورده بود. گویی آن نگاه، جیغی بی‌صدا بود که هزارن جمله را مستقیماً به صورت او می‌کوبید. فاصله ی بین دو خواهر، به اندازهی یک عمر احساس می‌شد؛ پر از خشم، اندوه و حسرتی تلخ.

مدتی گذشت ، تا آنکه صدای آژیر به گوش رسید. دقایقی بعد، دو تکنسین با برانکارد وارد سالن شدند. یکی از آن‌ها، مردی میانسال با چهره‌ای جدی و آرام، کنار مانی زانو زد. نسرین با چشمانی التماس‌کننده به او نگاه می‌کرد، گویی از او معجزه می‌خواست. مرد کنار پیکر کوچک خم شد. انگشتانش را روی گردن مانی گذاشت. سپس چراغ قوه‌ای را به مردمک چشمانش تاباند. هیچ واکنشی نبود. نفس‌هایش را بررسی کرد. سکوت.

با حرکتی آرام و در عین حال قطعی، سرش را به سوی همکارش و سپس به جمعیت بهت‌زده برگرداند. صدایش وقتی گفت: «علائم حیاتی وجود نداره»، خشک و خالی از هرگونه احساس بود، اما وزن این چند کلمه، همچون سنگی عظیم بر پیکر خانواده فرود آمد.

فریاد نسرین این بار از اعماق جانش جوشید و با صدای شیون بقیه درآمیخت.

و چند ساعت بعد، امیر در اتاقی سرد و بی‌روح نشسته بود.نور سرد چراغ مهتابی دلهره ی امیر را بیشتر میکرد. دیگر از پدر و مادرش خبری نبود. کسی نبود که خودش را به نفهمی بزند و بپرسد «پسر من؟ امیر من؟محاله چنین کاری کرده باشه » کسی نبود که با توجیهاتش، دیوار واقعیت را برایش کوتاه کند.

و این بار به جای مدیر مدرسه، روبروی مردی با یونیفرم رسمی سبز آبی نشسته بود، مردی با نگاهی خسته اما تیز. پرونده‌ای جلویش بود.

مرد نگاهی به امیر انداخت و خودکارش را روی کاغذ گذاشت.

« خب بگو . تعریف کن . دقیقاً چی شد که مانی اونجا روی زمین افتاده بود؟»

امیر به دست‌هایش نگاه کرد. دست‌هایی که حالا دیگر تهی از آن نیروی شیطانی بودند و فقط لرزشی خفیف در آنها احساس می‌شد. برای اولین بار، کسی از او توضیح می‌خواست، بدون حضور پدر و مادری که حائل بین او و عواقب کارهایش باشند.انگار ذهنش شرطی شده بود که در این لحظه ، همان جمله ی دو کلمه ای آشنا را بشنود:« گردن نگیر» اما نه، این بار فرق داشت . این بار گردنش را برای قتلی گرفته بودند که در سن پانزده سالگی انجام داده بود . قتلی برای تخلیه ی نیرویی نحس که نمی توانست کنترلش کند.

داستان کوتاهامیرخشمپشیمانیقتل
۱۵
۵
فاطمه نظرزاده
فاطمه نظرزاده
مهمان ها که رفتند من ماندم و یار دیرینم، نوشتن!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید