ویرگول
ورودثبت نام
فاطمه نظرزاده
فاطمه نظرزادهجز نوشتن نتوانستم شاید حتی همین را هم نتوانم از کجا معلوم
فاطمه نظرزاده
فاطمه نظرزاده
خواندن ۴ دقیقه·۲ روز پیش

ژن حواس پرتی

بازار طلا فروشی در آن عصر تابستانی شلوغ و پر جنبش بود. مردم می رفتند و می آمدند تا قبل از بسته شدن بازار، معامله شان را انجام داده باشند.

مادرم دستم را گرفته بود و از این طرف به آن طرف میکشید. در آن هیاهو و آمد و شد، من محو درخشش آن فلز تراش خورده ی پشت ویترین شده بودم که به انواع و اقسام اشکال در آمده بود و روی مخمل مشکی خودنمایی میکرد. طلا!!

نفهمیدم کی و چطور شد ولی به خود که آمدم، دیدم دست مادرم در دستم نیست. دخترک پنج ساله، میان خیل مردمی که با شتاب به هر طرف حرکت میکردند ، گم شده بود.

درست مثل یک کولی، چهار زانو نشستم روی موزائیک ها و فریاد کشیدم :«مامان..... » دهانم را تا جایی که میشد باز میکردم و مادرم را صدا میزدم . مشت های گره کرده ام را به زمین می کوبیدم. گویی زبانم هزار بار لال، مادرم مرده بود.

رهگذران ، مرا که می دیدند، از سرعت راه رفتنشان کم می کردند. توی چشمم خیره میشدند . و احتمالا از جیغ و هوار هایم کمی می ترسیدند و دوباره به راهشان ادامه میدادند.

زنی در آن خیل جمعیت کنارم نشست. سعی میکرد دستهایم را بگیرد. پشت سر هم تکرار میکرد :« آروم باش ، گریه نکن. اسمت چیه؟ اسم مامانت چیه؟ » اما من محکم دست هایم را از دستانش بیرون کشیدم. انگار صدایی در ذهنم می گفت :« اگه بچه دزد باشه چی؟ اگه یه جادوگر بدجنس باشه؟ اگه بخواد بهت آبنبات سمی بده. نه، نباید باهاش حرف بزنی » پس با صدای بلند تر فریاد زدم :« مامان.... »

زن بیچاره کلافه شد. با نگاهی متعجب رهایم کرد و به راهش ادامه داد. چند دقیقه ای گذشت. از فرط جیغ و گریه، صدایم در نمی آمد. گلویم درد میکرد. زانوهایم را بغل گرفتم . یاد آن روزی افتادم که ناخواسته شیر موز را روی فرش، چپ کردم. و صحنه ای که مامان دستش را به صورتش کوبید و با صدای بلند گفت :« فرش ها رو تازه شسته بودم، ذلیل نشی دختر. چرا یه دقیقه آروم نمیشینی؟؟ »

یا وقتی بشقاب پیش دستی چینی گلدارش از دستم افتاد روی سرامیک و شکست . چهره ی پژمرده مامان را خاطرم هست.وقتی که به صورتم خیره شد و گفت :« هر چی سرویس چینی داشتم، تو ناقص کردی »

با خودم می گفتم :« مامان از دستم خسته شده. حق داشت من رو بزاره و بره. دیگه تحملش تموم شده بود »

فکر اینکه مادرم ترکم کرده، داشت خفه ام میکرد. اشکهایم بی وقفه می ریختند. در خودم جمع شده بودم و بی صدا گریه میکردم.

طلا فروشی که روبروی مغازه اش نشسته بودم، مرا بغل گرفت و داخل مغازه برد. جان نداشتم که مقاومت کنم. شاید حس میکردم حالا دختری بی مادر هستم و دیگر هر چه میشد را باید می پذیرفتم. روی صندلی نشستم. یادم هست چرم مشکی بود.یک لیوان آب دستم دادند تا کمی حالم سر جایش بیاید. مرد مغازه دار پایین پایم نشست و گفت:«خوبی عمو؟ اسمت چیه ؟» بی حال جواب دادم : «فاطمه » شاگردها ی مغازه هر کدام به شکلی سعی میکردند مرا بخندانند . مرد های بیچاره با آن هیکل و ریش سبیل شان برایم شکلک در می آوردند و جک تعریف میکردند و هر از گاهی با هم ترکی حرف میزدند. نام مادرم را پرسیدند و یکی از شاگرد ها جلوی در مغازه ایستاد و نام مادرم را صدا زد.

در اوج نا امیدی به آدم های اطرافم خیره مانده بودم و ناگهان، دیدمش. مادرم در مغازه ی روبرویی بود. تمام وقتی که فکر میکردم مادرم برای همیشه ترکم کرده ،او تنها چند متر آن طرف تر بود. و انگار درب سنگین مغازه ی طلافروشی، نگذاشته بود که صدای من به او برسد . انگار وقتی از مغازه بیرون آمد، تازه متوجه شد که مرا گم کرده بوده. با لحنی متعجب گفت :« ئه؟؟ فاطمه؟؟ چرا اینجایی؟؟ » انگار پاهای بی جانم دوباره جان گرفت. با تمام سرعت به سمتش دویدم و بغلش کردم. فقط یک جمله گفتم :« فکر کردم ولم کردی مامان » و بعد از آن فقط هق هق بود. هق هق شادی!!

هر چه بزرگتر میشوم بیشتر به شباهت خودم با مادرم پی میبرم. انگار ما در هر عالمی زندگی می کنیم، جز این عالم که جسممان در آن قرار دارد. مدام حواسم پرت میشود. مدام از خودم میپرسم :« چرا اومدم آشپزخونه؟ چیکار داشتم؟ » برای پدربزرگم که لیوان میخواست ملاقه میبرم. چه پیازداغ های بسیار که نسوزاندم. کسی چه میداند؟ شاید علم ژنتیک به زودی ژنی را کشف کند به نام : ژن حواس پرتی. همانی که احتمالا مستقیم از مادرم دریافت کردم.

#داستان_کوتاه

[فاطمه نظرزاده]

حواس پرتیدخترگم شدنخاطره
۱۸
۱۲
فاطمه نظرزاده
فاطمه نظرزاده
جز نوشتن نتوانستم شاید حتی همین را هم نتوانم از کجا معلوم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید