فاطمه فرخی
فاطمه فرخی
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

برای لیلا که یک روز بی‌فرصت خداحافظی رفت.


دوستی عجیب‌ترینِ دنیاست، حتی عجیب‌تر از عشق. حتی‌تر، عشق هم برای من با دوستی شروع شد. این‌ها وقتی‌ کتونی‌ها رو می سابیدم و اشک می‌ریختم، توی کله‌م رژه می‌رفت.

دوستی عجیب و شیرین است، نرم و شگفت‌انگیز. درد زخم‌هایش هم مثل دردهای عشقی نیست که بُرنده باشد، ولی بگذرد. زخم‌هایش همیشه هست، مثل خشکی پوست دست، کرِم می‌زنی آرام می شود ولی دوباره تا فکر کنی که خوب شد، که گذشت، باز شستن کتونی یا همین سادگی کرِم زدن دست می‌تواند دلت را ریش کند، اشکت را روان.

دوستی دردش مثل شادی‌اش آرام است. مخصوصاً وقتی دورانش دراز باشد.‌ وقتی کسی نباشد که دیگر نیم‌تنه‌های خوشگلی که می‌بینی برای «او» بخری. وقتی دوباره فروردین بیاید و یادت بیفتد که چرا آخرین فروردینی که بود، انقدر مشغول بچه و زندگی بودی که یادت رفت کی تولدش گذشت. دوستی، دوستی می‌تواند خیلی دردناک باشد، دردِ نرم و مهربان.

دلم تنگ است و همچنان گریه می‌کنم. می‌دانم این‌جا یا هرجای دیگری نیست و نمی‌خواند. نوشتم که حواسم به دوستی باشد، به اردیبهشت، به خرداد، به همه ماه‌ها که من خوشبخت در همه آن‌ها دوستی دارم جز فروردین.

نوشتم که شما حواستان باشد. به لیلاهایتان که مبادا روزی بی‌فرصت خداحافظی بروند. بگویم که خاطره‌های دوستی سبک است، دلتنگی‌اش ولی خیلی سنگین. به سنگینی همان سیزده بدر بیست‌سالگی که دوتایی خیابان‌ها را متر کردیم و خندیدیم. دوستی خاطره‌هایش خیلی قند است. قند همه کافه‌های دوتایی، خوشمزگی پاستای فلانِ گودو که دیگر هیچ وقت بدون او در هیچ کافه‌ای مزه نداشت. بگویم که دلم تنگ شده و اشک امان نمی‌دهد... .



دوستیلیلادلتنگیعشقفروردین
آدمی که قرار بود مهندس شود، از مدیریت سر درآورد. این‌جا از زندگی می‌نویسم، زندگی زنی که ناگهان زندگی را دوست داشت.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید