نمیدونم از کی شروع شد، احتمالاً از همون بهونهگیریهای حاملگی یا مهم شدن وضعیت آلودگی و آبوهوا برای پیادهرویهای ماههای آخر؛ دوباره بچه شده بودم. برای من مامان شدن انگار فرصتی شد برای به یاد آوردن. یادآوری شوق دیدن دنیا، شور زندگی؛ کنجکاوی آب جوب که کجا میره، که اگه بره زیر پل، از اونور پل میاد بیرون؟
دوباره هیچ چیز بدیهی تو دنیا وجود نداره. دوباره بهار یه اتفاق جدیده، شکوفهها ذوق دارن، ابرهای آسمون شکل فیل و اسب و بعبعیان. کودکیِ شگفتانگیز که انگار برگشته. وقتی دل به دلش میدی، کنجهای کوچه دیگه تکراری نیست، جای خوبی برای قایم شدن و پخ کردن و قاهقاه خندیدنه. جوونه زدن درختها، سبز شدن دونهای که کاشتیم، برف روی کوهها، شلوغی خیابون، چراغهای زیاد لوسترفروشی، همهشون میتونن چشمهات رو از تعجب گرد کنن. مامان ببین... .
مامان گوش کن، صدای چیه؟ بابا میگه «موسی کو تقی» و قاهقاه میخنده. مامان گوش کن ببین تیلهها رو میریزم تو ظرفش چه صدایی میده. مامان گوش کن... .
نوزاد که بود، برای تحریک حواسش چیزهای که بوی زیاد داشت رو میگرفتیم زیر دماغش (وای، اون دماغ کوچولو که به چشم من تراشخوردهترین دماغ دنیاس)، نارنگی، دارچین، گلاب. حالا اونه که به دستهاش کرم میزنه و میاره زیر دماغ من و با ذوق میگه: مامان ببین چه بوی خوبی میده. مامان بو کن... .
مامان ببین، گوش کن، بو کن. مامان به تنه درخت دست بزن و تعجب کن از زبریش. مامان تعجب کردن یادت هست؟ مامان، مامان، مامان، داغه، سرده، تنده، شیرینه، خوشمزهس.
مامان، دنیا خیلی شگفتانگیزه، زندگی رو جشن بگیر، مثل من که هر روز برای دیدی و دودو، گلپری و نینیزهرا و خودم جشن تولد میگیرم. مامان، زندگی قشنگه، آسمون امروز رو دیدی؟