fatemeh
fatemeh
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

مادربزرگ

قصه دلتنگی، قصه بی پایانی است. همیشه هست و خواهد بود.

دلم برایش تنگ شده. برای خودش، برای آن روزهای در کنارش بودن، برای خانه قدیمی‌مان، و برای تمام آن دوران.

به سختی راه می‌رفت، اواخر با واکر. هنوز صدای جیر جیر میله های آلومینیومی واکرش در یادم هست، پیچ هایش شل بود، صدا می‌داد.

اتاقش این سرِخانه بود و حیاط، انتهای خانه. صبح خیلی زود بلند می‌شد. کارهایش را که می‌کرد، از صدای واکرش می‌فهمیدم می‌رود به سمت حیاط. همزمان که با دو دست واکر را جلو می‌راند، در گوشه یک دستش، سفره نان را هم که از چهار گوشه جمعش کرده بود، همراه داشت.

خودش را به تراس می‌رساند. یک صندلی چوبی قدیمی کنج آفتابگیر تراس خشک شده بود که مخصوص خودش بود. آنقدر قدیمی بود که هر بار می‌نشست رویش، در دلم یا خدا می‌گفتم که چوبهای پوسیده‌اش از هم گسسته نشود. انگار صندلی هم مثل خودش کهنسال بود ولی تا جایی که توان داشت برای نگهداری صاحبش، خود را محکم نشان می‌داد.

می‌نشست روی صندلی، واکر را کناری می‌گذاشت و سفره را روی پایش باز می‌کرد. شروع می‌کرد به خُورد کردنِ نان‌های بیات و کهنه روز قبل. یکی یکی با انگشتان چروک خورده‌اش ریز‌ریزشان می‌کرد. سفره پر می‌شد از نان‌های خورد شده. بعد وقت پرواز می‌شد. پرواز نان‌ها. از همانجایی که نشسته بود دو سر سفره را می‌گرفت و بازوهای خسته اش را تکانی در هوا میداد.

نان‌ها همه در آسمان رقصان. پخش می‌شدند کف تراس.

اندکی در آفتابِ گرم می‌نشست و درخت انجیر حیاط را نگاه می‌کرد. درخت انجیر خیلی بزرگ بود. یک حیاط کوچک بود و آن درخت دقیقا در وسطش. سایه اش تمام حیاط را می‌پوشاند. زیبا بود، سبز، پر برگ. هر سال هم کلی انجیر میداد. ولی انجیرهایش همه پوک بودند. همه شان بی مزه و پوک و خشک. اوایل می چیدیم. مجبور می‌شدیم بریزیم دور. بعد دیگر می‌گذاشتیم روی درخت باشد برای قشنگی.

حیاطمان کوچک بود، ولی همه چیز داشت. باغچه اش که درخت انجیر بی بار و پر برگ را در خود جای داده بود، و چند بوته گل رز داشت، تقریبا دو سوم حیاط را گرفته بود. چقدر باغچه را می‌‌کندیم که شاید گنج پیدا کنیم، همیشه هم جز خاک و گِل و کِرم، چیزی نصیبمان نمی‌شد. یک حوض سیمانی از همان حوض های قدیمی مستطیل شکل با یک فواره کوچک زنگ زده در وسطش.

از همه بیشتر عاشق آن پیچ امین‌الدوله انتهای حیاط بودم. از کف حیاط شروع کرده بود و تمام دیوار پشت خانه را تا بالای دیوار خانه همسایه پشتی، خود را چسبانده بود. آجرهای دیوار خانه همسایه پیدا نبود. همش سبز بود. تا بالای بالا. یاس میداد تابستانها. عطرش می‌پیچید توی حیاط و آدم را مست می‌کرد. یاسهای سفید نازنین. چقدر دلم یاس می‌خواهد. دوست دارم یک مشت یاس را بچسبانم به صورتم، چشمانم را ببندم و غرق شوم در عطر و خاطراتش.

آنقدر بی حرکت و آرام روی صندلی اش می‌نشست، و نگاهش انگار هفتاد سال زندگی‌اش را مرور میکرد که کبوترها از اون نمی‌ترسیدند. می آمدند و مشغول خوردن نانها می‌شدند. نگاهشان می‌کرد. شاید با کبوترها حرف می‌زد. شاید درد و دل می‌کردند. نمی‌دانم.

چند سال آخر که در آن خانه بودیم و او دیگر بین ما نبود کبوترها هم نمی‌آمدند. تراس شده بود پاتوق چند گربه سیاه و سفید. و کبوترها از ترس گربه ها دیگر نمی‌آمدند . از ترس گربه ها، از غصه نبود نان، یا از غم دوری مادربزرگ. وقتی او رفت کبوترهای محل یتیم شدند. پیچ امین الدوله هم خشک شده بود.

فاطمه شورچه

sayeh63@gmail.com

داستان کوتاهمادربزرگدلنوشتهدست نوشته
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید