یکی از ویژگی های اضطراب مخصوصا از نوع اضطراب فراگیر(GAD) اینه که اغلب افراد دچار ترس شدید از مرگ قریب الوقوع میشن.یعنی مدام منتظرن که بمیرن و این باعث میشه ترس شدیدی رو تجربه کنند.
مثلا محرک های محیطی ک تهدیدکننده نیست براشون تهدید کننده میشه یا مثلا نمود های بدنیشون رو خیلی شدید تر ادراک میکنند.
به یاد دارم یه بار یکماه تمام نتونستم از خوابگاه بیرون برم چون میترسیدم تصادف کنم! یا مثلا اگر بیمار بشم یا کوچکترین نشانه ی بدنی داشته باشم به شدت میترسم و بدترین چیزها رو تصور میکنم.
و این ناخواسته ست،
اینطور نیست که ندونیم که واقعیت از چه قراره اما اضطراب مثل آلرژی روح میمونه! با وجود اینکه میدونیم و بینش داریم ولی بازم نمیتونیم مدیریتش کنیم.
خلاصه که ترس شدید از مرگ این روزها همراهمه.در یک کلام رنج بزرگیه. خیلی رنج بزرگیه که هر لحظه منتظر مرگ باشی.من رو خیلی اذیت میکنه.
اما یه ویژگی خوب داره،اینکه همیشه منتظر مرگی! به طرز عجیبی منی ک از مرگ میترسیدم رو داره سوق میده سمت مرگ.سمت آشنایی و شاید حتی دوستی باهاش. این ترس،همونقدر که کیفیت زندگی کردنم رو از جهاتی پایین آورده،از جهات دیگه ایی افزایشش داده.حساس تر شدم به خودم،اطرافیانم،محیط اطرافم.و زندگی رو دارم بیشتر زندگی میکنم،رهاتر شدم.
مرگ باعث شده هرشب قبل خواب در حالی که تپش قلب دارم از خودم بپرسم دوست داری امشب بمیری؟
مرگ باعث شده هرشب قبل خواب در حالی که تپش قلب دارم از خودم بپرسم دوست داری امشب بمیری؟یا مثلا امروز واقعا هوا برای مردن عالی بود.
دوست دارم خوب بمیرم. بخاطر دلیل خوبی بمیرم...فکر میکنم برای خوب مردن باید خوب زندگی کرده باشیم.من چقدر خوب زندگی کردم؟ میترسم که خوب نبوده باشم.میترسم از اینکه فرصت زندگی کردن نداشته باشم.میترسم از اینکه اگر مردم چه بلایی سر عزیزانم میاد. مرگ برام دردناک و ترسناکه.
نمیدونم قصه ی من و مرگ به کجا میرسه،هنوز دارم باهاش کلنجار میرم.
شاید نتونیم باهم دوست باشیم،اما امیدوارم به نقطه ایی برسم که حداقل ازش نترسم.