سلام دوستای عزیزم.
هر بار میام و می گم وای خیلی وقته ننوشتم.
هم اینجا هم توی دفترم حتی.
آخرین سه صفحه نوشتن های صبحگاهیم رو یادم نمیاد. فکر کنم تابستون 98 بود.
انگار در بی زمانی خاصی گرفتار هستم.
شاید هم در بی برنامگی.
ذهنم در عین شلوغی، خالی از همه است.
شاید وضعیت دکترا و انتظار برای نتایج نهاییش این حالت رو به وجود آورده. شاید.
شاید کارهای نیمه تمام زندگی باعث شده این حال رو داشته باشم.
به هر حال باید تصمیم بگیرم و عزم جزم کنم که از این حال بیرون بیام.
باید زودتر به خودم بیام و وقت رو تلف نکنم.
یه تعهد لازمه به خودم بدم تا دست روی زانو بذارم و بلند شم.
هرچقدر این روزها حسرت روزهای تلف شده گذشته رو می خورم، مطمئنا اون دنیا حسرت خیلی بزرگ تری خواهم داشت؛ چون الان و اکنون می تونم خودمو و حالمو تغییر بدم ولی اون موقع جای عمل نیست و فقط آه و حسرت می مونه واسم.
خدایا، مثل همیشه از تو کمک می خوام تا زنده ام کنی.
تا روح دوباره ای در من بدمی.
دریاب این بنده کوچیک و ضعیفت رو.
آمین.