ویرگول
ورودثبت نام
fatemehrostami
fatemehrostami
خواندن ۶ دقیقه·۶ سال پیش

ناگهان سفر ...

از آن دست تصمیم های ناگهانی بود.هر کسی که دست کم یک هفته را با من گذرانده باشد ، این حالت ها را می شناسد.چمدانم را بستم و به سمت ترمینال راه افتادم.برای بار دوم بلیط نخریدم.آنقدر از اتوبوس جا ماندم و ضرر کردم که دیگر شهامت بلیط خریدن ندارم.

بعد از یک ساعت معطلی ،وسایلم را که شامل یک ساک کرم رنگ، کوله ای سنگین و کیف دستی بود تحویل دادم و سوار شدم.آن ها را طوری رها کردم که انگار مال من نیستند.در عوض کتاب دلخواهم را برداشتم .روی جلد نارنجی رنگش نوشته شده بود (حرفه : داستان نویس!)

اتوبوس هنوز راه نیافتاده بود و مسافران سوار و پیاده می شدند.من سعی کردم با وجود هیاهو ، به خواندن ادامه دهم.در دلم آرزو می کردم، آدم های پرهیاهو مسیر متفاوتی را انتخاب کنند.آنروز از دنده ی چپ بلند شده بودم و تحمل بی ملاحظگی افراد را نداشتم!

وقتی به خودم آمدم چند دقیقه ای می شد که در تنش بودم و غر می زدم.به شدت از اتفاقاتی که هنوز نیافتاده بود احساس نارضایتی می کردم .بسیاری از ما این حالت را تجربه کرده ایم.لحظاتی که در آن دلمان می خواهد دنیا را بخاطر افکار شومی که ممکن است به سرش بزند بازخواست کنیم.ذهنم هزار تکه بود و هر تکه اش طعم متفاوتی را نشخوار می کرد که صدایی بلند شد...

-عه اقا شما گفته بودین صندلی جلو ... اینجا که ته اتوبوسه .تکه های ذهنم دوباره بهم گره خوردند و یک پارچه شدند. خودش بود!شلوار جین گشادِ رنگ و رو رفته ،کوله ی قرمز ،تیشرتی مشکی که روی آن رد سفید وایتکس، دهن کجی میکرد.بین آن صورت سرد و گرم چشیده و سرِ کم مو ، چشمان آبی اش

من سعی کردم تهدید آمیز نگاهش کنم اما این اجزای روی هم سوار شده به من می گفت : خوددمم عزیزم! دردسر! . دیدم با مردی که روی صندلی تکی سمت چپ نشسته بود ،سلام و علیک گرمی کرد . مرد با تعجب خاصی جوابش را داد. مهمان ناخوانده ای که می خواهد خودش را تحمیل کند.چشم از او برداشتم و با بیشتر حواسم به خواندن ادامه دادم.اما هنوز بخش هایی از فکر من او را دنبال می کرد .تغذیه ی اتوبوس را دستش داند . سریع آن را درون کوله اش جا ساز کرد.

تلفنش را از جیب شلوارش درآورد و شروع کرد به تایپ کردن پیام . نمی دانم نمی دانست یا از شنیدن صدای کیبورد لذت می برد .اما آن صدای ممتد داشت مرا تحریک می کرد از او بدم بیاید.چند باری به ائ زل زدم اما بی توجه به کارش ادامه داد .انگار خودش متوجه رفتارش هست و عمدا ان را تکرار می کند.بلند شد و در راهروی اتوبوس قدم زد .با عجله شماره ای را تایپ کرد و منتظر بود . در تمام طول مدت انتظار بازدمش را از بینی بیرون می داد طوری که صدای نفس کشیدنش هم به باقی صداهایی که تولید می کرد، اضافه شد.گویی کسی آنطرف خط پاسخ گفت و او بی امان شروع کرد .

-علی گوش کن ببین چی میگم .سه تومن . سه تومن بزن به این شماره کارتی که برات اس ام اس کردم.بابام خوابیده بیمارستان . روزی شیش تومن خرجشه .خونه ی ۲ میلیاردیمو فروختم. اره اره . نوکرتم همین الان بفرست.

گوشی را با حرص فشار داد و صندلی پشت سر من نشست .در دلم خدا خدا می کردم ، علی زودتر پول را بریزد .او هم چشم ها را روی هم بگذارد .صدایش را از پشت سر شنیدم : -علی زدی پولو ؟ قوربونت برم. همین الان بزن.

اینجا بود که فهمیدم قضیه به همینجا ختم نمی شود .کتابم را با حسرت بستم . هنزفری را از توی جیبم درآوردم تا آهنگ گوش کنم. از تهران خارج شدیم. دیگر تماشای کوه ها می توانست به اندازه ی کافی سرگرمم کند.سرم را به شیشه چسباندم .هیچ یادم نمی آمد به کجا می روم . بی شک از لحظات شیرین اما دلهره آور ماست.

سایه ی او را حس کردم که دوباره در راهروی اتوبوس راه می رفت .اینبار صندلی دو نفره ی موازی با من را انتخاب کرد.اکثر صندلی ها خالی بود که فضای کافی برای دیوانه بازی های او را فراهم می کرد .در هیاهوی صدای موسیقی، حس کردم کسی مرا صدا می زند . برگشتم .هنزفری را از گوشم درآوردم.گفت : ساعت چنده ؟ بی آنکه حرفی زده باشم مچم را سمت او گرفتم . گفت : ممنون.دوباره به سمت پنجره چرخیدم و موزیک را پلی کردم.

بلند شد و به صندلی خودش برگشت .از کوله پشتی اش ، پیرهن کاموایی رکهنه ای بیرون آورد .آن را تنش کرد و نشست.مطمعن نبودم که گرمش باشد چون پیشانی اش از عرق خیس بود .به خودم تلنگر زدم .اصلا به تو چه ربطی دارد ؟ یک کتاب پر از کلمه و یک لیست تروتازه از موسیقی انتظار تورا می کشد ، آنوقت تو افتاده ای دنبال این مزاحم پر سروصدا؟

جواب واضح بود. او مبهم بود و همین مسعله رشته ای از من به او می ساخت.انگیزه ای بود تا حرکاتش را دنبال کنم.ایستاد و دریچه ی روی سقف اتوبوس را باز کرد .همه ی مسافران نگاهی غضبناک به او انداختند.در حالی که چشمی به اطراف می چرخاند گفت : سرده ؟ .دریچه را تنگ تر کرد.تلفن به دست به سمت انتهای اوتوبوس رفت . صدایش بلند : - حسین ... حسین کجایی تو؟ بابام یه هفته ست تو کماست.اره .نمی دونی پس تو . خبر نداری چی شده .اون زنه کشتش.گاوصندوقم خالی کرده . میترسم بره بیمارستان سراغ بابام.به تو زنگ نزد ؟ نه فرار کرد . زنگ میزنم بهت . فعلا

به مکالماتش گوش می کردم . او خیلی عصبی به نظر می رسید . طوری که هرگز به کسی اجازه ی حرف زدن نمی داد . خودش تند تند حرف می زد و قطع می کرد .منتظر تایید یا تکذیب نمی ماند . خلاصه همه چیز عجیب بود .یک مرد ثروتمند با لباس های کهنه سوار اتوبوس می شود .به جان پدرش سو قصد شده و نامادری اش که با محتویات گاو صندوق فرار می کند . چه بهتر از این ؟

بلند شد دریچه را بست. لباس کاموایی را از تنش در آورد . تیشرت وایتکسی اش دوباره نمایان شد.نشست و با حرص دکمه های تلفن را فشار داد. صدای کیبورد نواختن گرفت. صورتش از شدت هیجان سرخ بود و قطرات عرق از سرو رویش می ریخت.حضور او همه را کلافه کرده بود اما کمتر کسی رغبت می کرد با او حرفی بزند، حتی جهت تذکر دادن.با آگاهی به این مسعله رفتار آزار دهنده اش را ادامه می داد. مرد جوان غمگینی که کنار او نشسته بود ،نگاه هایی از روی کینه به او می انداخت اما خویشتن داری اش مانع واکنش های خشن تر می شد .

از تماشای ماجرا خسته شده بودم.روی صندلی ولو شدم . کفش هایم را از پایم درآوردم و آن را روی کوله انداختم .کش و قوسی به بدنم دادم . کم کم در باتلاق خواب فرو رفتم .بدون مقاومت و دست و پازدن .صدایش شنیده شد : علی... علی ... اگه با اون زنه حرف زدی دور منو خط بکش .بابامو کشتن . الو الو ...

از خواب پریدم . به دنبال سوژه سرم را درون راهرو انداختم. کوله پشتی اش پشتش بود.با عجله به راننده نزدیک می شد . دیدم که با هم سرو کله می زنند. کسی داد زد :‌پیاده می شم . همینجا . پیاده میشم .

راننده در حالی که از عصبانیت سرخ شده بود و دشنام می داد ،‌ماشین را نگه داشت و او پیاده شد. مرد جوانی که کنار او می نشست با غیظ گفت : مرد تیکه ی روانی. گوشیش اصلا خاموش بود از اول . شیطونه می گه...

برگشتم سمت پنجره . هنزفری را توی گوشک گذاشتم.

داستانسفرداستان کوتاهفاطمه رستمی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید