ویرگول
ورودثبت نام
فاطمه کبیر
فاطمه کبیر
خواندن ۷ دقیقه·۱ سال پیش

زندگی از دست رفته

فی­فی آن روز دختر مریضش را بغل کرد و برد توی آب انداخت. هشت ساله بودم، با این حال تمام جزییات آن صبح را به یاد دارم، وقتی که داشت میرفت من از پشت پنجره او را نگاه کردم، دم دم­های آن صبح مه آلود وقتی که خودم را در پتو پیچیده بودم تا سرما از درز فلزی پنجره­های خانه به تنم نفوذ نکند، صدای ناله­ای شنیدم، ناله­های آذر بود که انگار داشت تقلا میکرد در جای گرم و نرمش بماند اما فی­فی داشت به زور او را بلند میکرد، مثل خیلی وقت­­ها فکر کردم شاید جایش را خیس کرده که دارد او را بلند میکند، کمی که نگاه کردم و شروع کردم به غلت زدن، فی­فی متوجه نگاه سنگینم شد، نگاهم کرد و با عصبانیت و کلافگی گفت:"بخواب بچه­جون تو چرا بیداری؟" ترسیدم، حرفی نزدم، فی­فی گاهی مرا به خاطر زیاد حرف زدن تنبیه میکرد و فلفل توی دهانم میریخت، من حسابی در سکوت گریه میکردم، او هم اوایل می­آمد گریه میکرد و میگفت:"نبات جون ببخشید، یه لحظه عصبانی شدم" من هم از ترس او را میبخشیدم، واقعا هم از ته دل میبخشیدم چون فکر میکردم اگر نبخشم میفهمد و باز مرا تنبیه میکند، اما بعد از مدتی دیگر از همان معذرت خواهی هم خبری نبود.

پنج ساله که بودم پدرم با او ازدواج کرد، پیش از آن معلم پاره وقت ریاضی بود، اما حالا اخراج شده بود، یک دختر معلول داشت که دوازده ساله بود، اما اندازه یک بچه کوچک هم نمیتوانست تکان بخورد، راه نمیرفت و نمیتوانست درست حرف بزند نهایتها چند کلمه ماما، فیفی، آب و سلام را بلد بود، یک عینک بزرگ ته استکانی داشت و باز هم به سختی میتوانست ببیند، آن موقع­ها در شهر کوچک ما همه از آذر میترسیدند من هم اوایل از او میترسیدم، گریه میکردم و فرار میکردم، میخواستم جلوی چشمم نباشد اما کم کم با او دوست شدم و شبیه خواهرم دوستش داشتم، برایش داستان تعریف میکردم و خاطره میگفتم و او به من گوش میداد، گاهی هم خوابش میبرد با این حال بی آزارترین اهل آن خانه آذر بود. فی فی هیچ وقت برایم جای مادر نداشته­ام را نگرفت، پدرم اما او را دوست داشت. فی­فی قبل از او به اجبار پدرش در سن هفده سالگی با پسر عمویش ازدواج کرده بود و بعد شش ماه هم آذر را حامله شده بود، بعد از به دنیا آمدن آذر شوهرش آنها را رها کرده بود و رفته بود.

او زنی بود بلند قامت، درشت هیکل، با صورتی استخوانی و کشیده، موهایش مشکی بود و بلند، در کل زن زیبایی بود و میگفت قبل از ازدواجش کلی خاطرخواه داشته. بیشتر اواقات بدخلق بود و توی فکر، آذر را اما خیلی دوست داشت، حتی بیشتر از پدرم، بیشتر وقتش را هم با او میگذراند، تمام حواسش پی دخترش بود، باقی وقت محدودش را هم با پدرم میگذراند و دیگر هیچ وقتی برای من باقی نمی­ماند. حوصله­ام سر میرفت، بهانه گیری میکردم، او هم تنها کار خوبش را در حق من کرد و زودتر از مدرسه به من سواد یاد داد، باقی وقتها اما تنبیه و داد و بیداد بود و خالی کردن خشم فرو خورده­اش، از جوانی هدر رفته­اش در جوار یک دختر بیمار و بیجان که همه کارهایش را باید خودش انجام میداد و هیچ وقتی را برایش باقی نمیگذاشت.

زنی که واضح بود باهوش بود، توانایی بالایی داشته و سالها توانسته بود خودش از پس زندگی­اش و دخترش برآید، چند ماه قبل از ازدواج با پدر من که در کارخانه سیمان کار میکرد، از مدرسه اخراج شده بود، دلیلش هم واضح بود، نمیتوانست دخترش را زیاد تنها یا پیش این و آن بگذارد.

بعد از دو سال فیفی باردار شد و همه چیز سخت تر شد هم برای ما و هم برای خودش، من کوچک بودم اما در بیشتر کارها به او کمک میکردم، لباس­های آذرر را عوض میکردم، لگنش را جا به جا میکردم و میشستم و هرکار کوچک و بزرگی که میتوانستم انجام میدادم، فیفی هم با اینکه حامله بود پا پس نمیکشید، پدرم هم فقط ذوق پسر دار شدنش برای ما بود و هیچ کمکی در کارها نمیکرد، ذوقی که حتی معلوم نبود برای چه بود؟ برای بچه­ای که حتی نمیدانست پسر است یا دختر!

بعد از شش ماه یک روز که فیفی داشت آذر را جابه جا میکرد که لگنش را زیرش بگذارد، دیدم لباس کرم رنگش خونی شده با ترس و لرز از دیدن خون و ترس از حرف زدن با او گفتم:"فیفی جون لباست خونی شده" دستش را زیر دامنش برد بیرون آورد و دید دستش خونی است. ترسید و سریع زنگ زد به اورژانس، آمدند و او را معاینه کردند و به بیمارستان بردند، برادر کوچکم مرده بود و فیفی از قبل غمگین­تر و افسرده­تر شده بود به خانه که برگشت، تا مدتها با کسی حرف نمیزد، فقط با آذر پچ پچ­های کمی داشت، به من بی محلی میکرد و اگر صدایم بالا میرفت داد میزد و میگفت:"خفه شو بچه" من هم خفه میشدم، یک بار سه روز با هیچ کس حرف نزدم و این غم و سکون چیزی بود که با من رشد میکرد و در فیفی بزرگ و بزرگتر میشد انگار بعد از مرگ پسرش فیفی خشم را آبستن بود. خشم از خودش، از پدرش در گذشته، از شوهرش که تنهایش گذاشته بود و شوهری که الان بود و نبودش فرقی برایش نداشت و بیشتر از همه از آذر که دوستش داشت و بیشتر از همه از او و حضورش بیزار بود.

آن روز صبح هم با همین خشم به من گفت:" بخواب بچه­جون تو چرا بیداری؟" و من ترسیدم رویم را کردم آن طرف و سعی کردم بخوابم، اما نتوانستم، دیدم که به هر سختی که بود آذر را بلند کرد، آذر ناله میکرد اما او اهمیتی نمیداد، بزرگ شده بود اما زورش به فیفی نمیرسید صدای به هم خوردن در را که شنیدم فهمیدم از خانه بیرون رفته­اند پنج صبح بود، پریدم و خودم را پشت پنجره رساندم، محله ما به سرچشمه معروف بود خانه­­ی ما ته کوچه بود، چندتا پله میخورد تا به کوچه میرسید. خود خانه هم دو طبقه بود و میشد از بالا تمام کوچه را زیر نظر گرفت، فیفی به هر زوری که بود از پله­های دم در پایین رفت. آن طرف کوچه بلوکهای سیمانی بود و پشت بلوکها، سراشیبی­ای که به رودخانه میرسید.

فیفی آذر را پایین انداخت، آذر داد میزد اما صدایش آنقدر بلند نبود که کسی را بیدار کند، همیشه همین بود، بچه­ای که کسی او را اصلا نمیدید، بود و نبودش هم به غیر از فیفی و من برای کسی اهمیتی نداشت آخر چه کسی میخواست خودش را به زحمت بیاندازد که یک بچه معلول و مریض را دوست داشته باشد، مگر به جز خستگی و کلافگی چیزی برای آدم به یادگار میگذاشت؟ ولی بله گذاشته بود همین اسمی که روی فرزانه خانم بود، همین که شده بود فیفی و تا آخر عمر فیفی میماند، همین که او زنی پر قدرت شده بود و ابدا به هیچ کس وابسته نبود به جز خود آذر، هم همه یادگار آذر بود و فکر کنم همان لحظه، همان لحظه­ای که دخترش را انداخت توی آب و صدای برخوردش با آب سرد رودخانه را شنید اینها را یادش افتاد، احتمالا اما قبلش روزها به خودش نگاه کرده بود زنی سی و سه ساله اما در هیبت زنی چهل و چند ساله را دیده بود، با دست­های زبر و تنی رنجور با هزاران درد جسمی با روانی که زخم از دست دادن جوانی، کار، وقت، سلامتی و در آخر کودکی که شش ماه در رحمش رشد داده بود، همه به خاطر آذر از دست رفته بود، شاید هم حق داشت که صبح روز پانزدهم دی ماه بلند شود و بچه خودش را بکشد بعد هم کف زمین بنشیند و آرام گریه کند، کمی راه برود، بعد دوباره گریه کند و فکر کند و با خودش حرف بزند که این چه کاری بود من کردم، من تمام این صحنه ها را از پشت پنجره دیدم وحشت کردم و در عالم کودکی­ام ترسیدم که نفر بعدی من باشم، اما از طرفی انگار قسمتی از من هیچ وقت فیفی را سرزنش نکرد چون میدانستم تمام عمرش عذاب کشیده و حالا باز هم قرار است عذاب بکشد و جهنمی که تجربه خواهد کرد چیزی فراتر از تصور من است.

به سمت خانه که آمد، سریع خودم را سر جایم رساندم، چراغ خانه که روشن شد فهمیدم برگشته، تکان نخوردم و توی تختم گریه کردم.

داستان کوتاهداستانداستانک
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید