بهراستی شبها سیاه هستند. از شبها متنفرم و از وقتِ خوابیدن؛ آن وقت است که فکرها هجوم میآورند و مثل خوره مغزم را میخورند و ایکاش میتوانستم بگریزم. شبها به همهچیز فکر میکنم و تهِ همهچیز به پوچی میرسم. و برای گریز از آن تنها یک راه وجود دارد: «مرگ».
حقیقتِ هستی چیست؟ زن و مردی که خدای یگانه آفریده و ما حاصلِ زاد و ولد آنانیم؟ یا انفجارِ ستارهای که منشأش نامعلوم است؟
گاهی میگویم کاش مثلِ بقیه عادی بودم… دختری که در ابتدا بهدنبال خوشگذرانی، زیبایی و خودآرایی است و بعد بهدنبال دوستهای جنس مخالف و همسری که تمام زندگیاش را وقف او کند؛ و اینها تمام چیزی است که برایشان اهمیت دارد. اما در نهایت به خودم میآیم و میگویم که آنان از خودِ زندگی هم پوچترند.
راستش، من مثل آنها نیستم. از بچگی چیزهایی که به آنها علاقه داشتم اینها نبودند. وقتی که دخترهای همسن و سالم در کودکی مخفیانه در وسایل آرایشی مادرشان بودند و ماتیک میزدند و بهدنبال زیبا شدن بودند، من در کهکشانها سیر میکردم و از آن همه زیبایی خوف میکردم و به وجد میآمدم. از همان بچگی هیچگونه زنانگی در من وجود نداشت. همیشه باید روی دیوارها و بالای خانهی همسایهها بهدنبالم میگشتی. آنقدر شجاع و زرنگ بودم که همیشه حرفم سرِ زبانها بود. وچیزی که برایم اهمیت داشت و دارد فلسفه ، تاریخ ، ادبیات بود نه چیز هایه سطحی و پوچ ..
به خاطر میآورم که وقتی بچه بودم همیشه دلم میخواست برای مدتی در غاری زندگی کنم تا سختی و ریاضت بکشم و قویتر شوم. این در صورتی بود که دختران همسنوسال من دغدغهشان این بود که «این و آن چه کردند» و دنبال حرفهای خالهزنکی میگشتند.
چرا من اینقدر متفاوت بودم؟ با این همه تفاوت، همچین کسی میبایست موفقیتهای زیادی کسب میکرد، در همهچیز از همه بهتر میبود. ولی همیشه همهجا از همه پایینتر و توسَریخور تر بودم. البته چیزی که وجود داشت جامعهی اطراف و خانوادهام بود. من آدمی بودم که همیشه حرفهای زیادی برای گفتن داشت، ولی هیچوقت اجازهی حرفزدن به من داده نمیشد؛ نه در خانواده و نه در مدرسه. چیزی که همیشه با آن مواجه بودم «کمتر حرف بزن» بود. شاید دلیل اینکه الآن حرفزدن برایم اینقدر سخت است یا اینکه خیلی آدم ساکتی هستم هم همین باشد. ولی با این وجود، باز هم نمیتوانم کسی را مقصر بدانم؛ بههرحال خودم اجازه دادم حرفهایشان در من اثر بگذارد.
من واقعاً هیچوقت نتوانستم با دیگران واقعاً ارتباط بگیرم. گمان میکنم متعلق به کسی نیستم؛ یا شاید متعلق به این زمان یا حتی این دنیا. من با همه متفاوتام. این شکافی بزرگ بین من و دیگران است که نه آنها میتوانند به ماهیت من پی ببرند و نه من میتوانم آنها را بفهمم. من همیشه خیلی زودتر چیزهایی را میدانم که قرار است سالها بعد آن را بفهمم. واقعاً احساس میکنم روح من روحِ یک پیرزن است که نه به این زمان تعلق دارد و نه به آن زمان. من گاهی حتی چیزهایی را میتوانم بفهمم و درک کنم که حتی والدینم هم قادر به درک آنها نیستند. بهخاطر همین چیزها هیچوقت نمیتوانم با مردم عادی ارتباط بگیرم. و بهخاطر همینهاست که گاهی آرزو میکنم کاش عادی بودم و میتوانستم در کنار بقیه زندگی کنم. ولی وقتی پی میبرم مردم عادی چقدر پوچ و تهیاند، فکر میکنم شاید بهتر باشد همان عجیب باقی بمانم و بیخیالِ «در کنار مردم بودن» شوم.
به یک منزوی تبدیل میشوم که همه پشت سرش حرف میزنند.
و همیشه حرفهایم یا مغزم را میخورند یا جوهر خودکار را تمام میکنند، چون حتی اگر بخواهم با کسی حرف بزنم و افکارم را با کسی به اشتراک بگذارم، یا خوف میکنند و از من میترسند یا اینکه در ذهنشان دیوانه خطابم میکنند. پس در نتیجه سکوت میکنم؛ بههرحال کاریست که همیشه میکنم. البته فقط من نیستم که فکر میکنم عجیبم؛ نه، اینطور نیست. در طول زندگیام، در برهههای مختلف، آدمهایی که با آنها برای مدتی سر و کار داشتم، همه در نهایت یک چیز را میگفتند: اینکه من خیلی عجیبم و با بقیه فرق میکنم و دنیای خودم را دارم. اینها مرا در مورد اینکه عجیبم مطمئن کردند. من حتی برای مدتی سعی کردم عجیب نباشم و دغدغهام زیبایی، آرایش، لباس و حرفزدن راجعبه مردم باشد تا دیگر عجیب نباشم و مثل بقیه باشم. ولی حالم بههم میخورد از آن «من».
من البته سالهای زیادی و حتی الآن هیچ شخصیتِ ثابتی ندارم. نمیدانم… شاید بهخاطر این خلأ درونم باشد. برای اینکه مردم بتوانند درکم کنند و دوستم داشته باشند، شخصیتهای مختلفی را تقلید کردم؛ از واقعیت تا شخصیت فیلم و کتابها. ولی هیچوقت نشد.
از زندگی رجاله ها بیزارم ...
رجاله ها متنفرم ...