امروز 31 روز هست که پدر عزیزمو از دست دادم.. ماه پیش دقیقا امروز روز خاکسپاریش بود.
ما رفته بودیم شهرستان برای انجام کارای وام ازدواج سه شنبه رسیدیم و همون روز مراسم خاکسپاری یکی از اقوام بود تو یه شهر دیگه و بابام طبق عادت همیشگیش که تو شادی و غم همه فامیل و آشنا همیشه میرفت براش مهم نبود دور باشه یا نزدیک...
بعدظهر اومد باهم وقت گذروندیم حرف زدیم و چای خوردیم شب به خواهرمگفت زهره جان بیار یاغی رو بذار ببینیم و باهم فیلم دیدیم البته من ندیده بودم فیلم رو تا قسمت 11 ولی باهم دیدیم و ساعت 10.5 بود که گفت بچه ها به نظرم بزنیم فوتبال بقیش باشه واسه فردا شب ; بابام علاقه زیادی به فوتبال داشت و اخبار و فیلم تقریبا همیشه در حال دیدن یکی از این سه تا بود اونشب هم دقیقا نمیدونم فوتبال کجا بود فکر کنم لیورپول بود که زد با علیرضا و امیرمحمد داداشم فوتبال دیدن و تحلیل هم میکردن.
من همیشه میرفتم خونه عادت داشتم که تا نصف شب با بابا مینشستیم و حرف میزدیم از همه جا چون بابام اطلاعاتش خیلی خوب بود راجع به همه چی و حرف زن باهاش خوش میگذشت همیشه از همه چی میگفتیم ولی اونشب نمیدونم چرا رمق نداشتم و ساعت 12 رفتم خوابیدم و چقد حسرتشو میخورم (آره حسرت چیزایی که به ظاهر تو روزمره بی اهمیته یهو مهم میشه مثل نشستن و چای خوردن با پدر و مادر)
فردا ما رفتیم بانک و کارامونو انجام بدیم سه بار زنگ زد ببینه تو چه مرحله ای رفتیم و بعدش برادرم نگ زد رفتیم اونجا و ناهار خوردیم و کلی خوش گذشت قرار بود همه بریم خونه بابام (بابا هم با دوتا از دوستاش رفته بود باغ ، تفریحش این بود بره تو باغ چای بخوره و معاشرت کنه با خانواده با دوستاش و...)که تا موقع همسر همون دوست بابام که همراهش بود زنگ زد و گفت کجایین بابات یکم حالش بد شده که راه افتادیم بریم سمت باغ یا بیمارستان.
پدرم بیماری زمینه ای نداشت هیچ وقت مریض نبود و اتفاقا خیلی هم سالم بود، شاد بود و خیلی امید به زندگی داشت; همیشه از زندگی راضی بود هیچوقت شکایتی نداشت با اینکه خیلی خیلی تو زندگی سختی کشیده بود و زندگی خیلی بر وفق مراد نبود البته تااازه زندگی کم کم داشت رنگ آرامشو به این مرد 60 ساله پر از آرزو و پر امید نشون میداد من تازه 6 ماه بود عقد کرده بودم خواهر کوچیکه خواستگار داشت و برادر کوچیکمو تازه برد دبیرستان ثبت نام کرد ولی نموند که نتیجه ها رو ببینه و کیف کنه از خوشی بچه هاش.
ما تو راه بودیم که بریم درمانگاهی که برد بودنش ساعت 6 بعدظهر بود و هوا تاریک بود خیلی حس بدی بود همش با خودم درگیر بودم و کل مسیر داشتم صلوات میفرستادم که اتفاقی نیوفته چون قبلا سابقه داشت فشارش افتاده بود با خودم میگفتم حتما فشارش افت پیدا کرده دوباره یه صدایی میگفت خب چرا آمبولانش اومده دوباره یه صدایی میگفت نه خب مساله ای نیست که بردنش یه درمانگاه نزدیک همون محدوده باغ وگرنه میبردن بیمارستان خلاصه تو راه تا رسیدن یه حس خیلی بد داشتم انگار پاهام رو زمین نبودن حسشون نمیکردم و طولانی ترین زمانی بود که به عمرم بهم گذشته بود...
رسیدیم دم درمانگاه خیلی شلوغ بود آشنا و فامیل و دوست بودن مامانم و خواهر کوچیکه بیرون وایساده بودن دویدم تو درمانگاه در یه اتاق باز بود دیدم یکی دراز کشیده روی تخت و پارچه روش کشیدن پارچه رو پرت کردم یهو بابامو دیدم بدترین صحنه بود صورتش خونی بود از بینی خون اومده بود و چشماش بسته بود هیچ حرکتی نداشت دستشو گرفتم جیغ زدم عین دیوونه ها میدوییدم تو راهرو از پرستارا خواهش میکردم تلاش کنن هیچکس اهمیتی نمیداد یکیشون کد ملی بابامو میخواست هیچی تو ذهنم نبود همینجوری جیغ زدم و زجه زدم رفتم دوباره پیش بابام دستشو گرفتم و بوسیدم همون دستای مهربون بود، بدنش هنوز گرم بود خیلی گرم... لباس کار تنش بود که خاکی شده بود بخاطر افتادنش...گفتن سکته کرده نمیدونم ولی چرا و چطور...
ولی اون آمبولانسی که اومده بود حتی شوک الکتریکی نداشت توش حتی تو درمانگاه اگه بود شااید شاید هنوز بابام بود و داشت اخبار این روزا رو میدید و زنگ میزد میگفت اوضاع خرابه ها باباجان میرین بیرون مراقب باشین منم میخندیدم میگفتم نه بابا حواسم هست خبری نیست....
از درمانگاه رفتیم خونه همه داغون بودیم همه یه آدم دیگه بودیم بی رمق و بی دل و دماغ و داغون، دوتا از همسایه ها قبل ما اومده بودن داشتن خونه رو تمیز میکردن و برامون شام درست کردن و جمع و جور کردن خونه نمیدونم چجوری زمان میگذشت دیگه همش داشتم توذهنم فکر میکردم چرا؟ شب اصلا نخوابیدم همش داشتم از خدا میخواستم یه معجزه رخ بده یهو فردا ببینیم زنده شده و هی داشتم مقابله با بابام و تو ذهنم مرور میکردم گاهی خشمگین گاهی غمگین گاهی ملتمس احساسات خیلی متفاوتی داشتم ولی بیشترش امید بود، امید به اینکه شاید یک درصد زنده بشه و دوباره بغلش کنم ولی اینبار یه جور دیگه همه چی رو ببینم و نگاهمو کلا عوض کنم; به این منوال صبح شد و همسایه ها و آشناها و فامیلا از راه دور و نزدیک رسیدن خونمون و من همچنان امیدی داشتم که شاید بتونم از این شرایط در برم و بابامو ببینم دوباره. رفتیم مسجد و منتظر شدیم جنازه رو بیارن اولین ضربه اونجا بود که تابوت رو دیدم و افتادم روی زمین ولی هنوز تو اعماقم یه امیدی بود رفتیم خونه با بقیه و اونجا دیدمش صورتشو بوسیدم برای اولین بار بود که سرد بود و تحویلم نگرفت.
راه افتادیم به سمت قبرستون نفهمیدم چیزی رسیدیم نشستم تو نزدیکترین جایی که پیدا کردم وقتی تو خاک گذاشتن و خاک ریختن روش دیگه امیدم کور شد رفت زیر همون خاک ها دفن شد خیلی خیلی دلم گرفت و قفسه سینم فشار اومد روش حس میکردم دنیا برام تنگه و بهم فشار میاره نفس هام تنگ بود و نفس کشیدن سخت شده بود برام.
ادامه داره.....
اولین نوشته من بود کلا هم دلی نوشتم