من همیشه فکر میکردم نرسیدن خیلی درد داره... واقعا تصور کنید از ته دل چیزی یا کسی رو بخواید ولی نشه یا بهش نرسین! چه حسی داره؟ به نظر من شبیه گیر کردن توی یه راهروی تنگ و تاریک با سقف کوتاهه! پر از حس خفگی. پر از کلافگی...
در تمام زندگیم بارها و بارها این حس رو تجربه کردم و سنگینی این درد رو روی تک تک سلولهام تحمل کردم. بارها خواستم ولی نشد. بارها و بارها دست به دامن خدا و دعا شدم و جواب نداد...
اما یه روز فهمیدم دردهای بزرگتری هم هست... مثل وقتی به چیزی که میخوای برسی و تازه بفهمی اونقدرا هم مهم نبوده... اونقدرا هم بهت حس خوب نمیده... از خودت بپرسی این بود خواستهام؟ همش همین؟ پس چرا اونجوری که فکر میکردم نیست... و اون وقته که میفهمی درد رسیدن و خوشحال نشدن، رسیدن و آروم نشدن، هزار بار بدتر و سختتر و وحشتناکتره...