آرزو کردم که کاش نشستن زیر دوش حمام، اوضاع رو تغییر میداد! قسم میخورم حاضر بودم بیست و چهارساعت کامل بخار گرم و مرطوب و هوای گرفتهی حمام رو تحمل کنم اما وقتی میرم بیرون، خانوادهام عوض شده باشن! یا حداقل به پنج سال جلوتر یا پنج سال عقبتر پرت میشدم... از لحظاتی که توش دست و پا میزدم متنفر بودم و از تک تک ثانیههایی که میدونستم پشت در صف کشیدن تا عذابم بدن، بیزار!
به آخرین باری که بابا تشویقم کرد فکر میکردم. کی بود؟ وقتایی که شاگرد اول دبستان میشدم و میگفت تو دبستان اگر کسی نمرهی کمتر از بیست بگیره تعجب داره؟ یا وقتی شاگرد اول سال چهارم دبیرستان بودم و گفت ولی معدلت بیست نیست! نه... آخرین تشویقش وقتی بود که داد زدم بخدا خودمو میکشم که خلاص شم از دست شما! و بلندتر داد زد: آفرین! حتما این کارو بکن که ماهم راحت شیم از دستت و بعد به عنوان هدیه چنان مشت و لگدی حوالهام کرد که مبادا از تصمیمم پشیمون بشم. چرا همیشه ناراضی بود؟ چی خوشحالش میکرد؟ من که برای رضایتش سالها با خط به خط کتابهای چرت یا فرمولهای به دردنخور ریاضی سر و کله زدم! ولی نمرههای بیست توی کارنامه دیگه جواب نمیداد. نتیجهی قبولی دانشگاه دولتی روزانه هم جواب نداد هیچ، اونقدر از درصدها و رقمهای رتبهام ایراد گرفت که اندازهی یک اقیانوس اشک ریختم! میگفت تو چی کمتر داشتی از رتبهی یک؟ تازه اون حتما کلاس کنکورهم نرفته! خیلیهاشون روستایی هستن نصف امکانات تورو ندارن! و من متنفر میشدم از تمام امکاناتم، از زندگیم، از رتبهام، از دانشگاهم، از خانوادهام و حتی از خودم!
الان سالها میگذره... همهی ما وقتایی که ناراحتیم از اطرافیانمون یه جمله میشنویم: غصه نخور، میگذره همش یادت میره! و بعد با امیدواری دل خوش میکنیم به گذشت زمان... شمارو نمیدونم اما من بعنوان کسی که سالها منتظر گذشتن دردهام بودم، دیگه مطمئنم نه تنها نمیگذره بلکه خیلی چیزهارو یادم نمیره.