"نه ویرایشی، نه پیرایشی، و نه آرایشی. اینْ همین است که هست، همین است که خواهد بود؛ بی که بازْ نوشته شود و بازْ خوانده شود. "
این اولین جملهٔ برخاسته از اندیشهٔ متهورانهاش بود. ذهنش پر از لغاتی بود که شکل گرفتهْ آماده ایستاده بودند. اما مگر این بیماری امان میداد؟ صبح و شامش را یکی کرده بود. جز این راهی نداشت. جز تهور راهِ دیگری نداشت_سراغ نداشت.
شبی از شبهای فروردین ماه بود. بارانْ تند بود و پر سروصدا. جز یک چراغِ مهتابی کوچک، هیچ چراغی روشن نبود. همهچیز را با جزئیاتِ کامل به یاد میآورد؛ چنان دقیق که از ذهنِ کلینگرِ او بعید به نظر میرسید. به یاد میآورد که آن شب هم درست مثلِ امشب، کاغذ و قلم را روی پیشخوان گذاشته بود و خود نشسته بود روی یکی از دو صندلیِ پایهبلند، و در نورِ مهتابی کوچک، درحالی که حس میکرد کمی در خود جمع شده است، سعی میکرد چیزی بنویسد. میخواست از چیزی بنویسد که میانِ این شب و آن شبْ یکسان بود: بوی مرگ در میانهٔ یک آزمون.
تا زمانی که هنوز اندکی روشنایی در دسترس دارد، باید بنویسد. همیشه این طور نیست که نورکی باشد و آدم در خودش جمع شده باشد از صدای بارانِ تند، و بوی گل محمدی و زعفرانِ دمنوشِ روی میز او را قانع کرده باشد که پس از ملاقات با مرگ، هنوز زنده است. همیشه نور در دسترس نیست؛ همیشه نمیشود بدونِ ویرایشْ نوشت.
نگارندهْ نگاشت:
"شبی از شبها، من مُردَم بعد از اینکه او مُرد.. "
جملات را خط زد. یک بارِ دیگر:
"شبی از شبها، زمانی که مردی دلیر و پاکْ چشم از جهان فروبست، تمامِ ارتباطاتِ دنیاهای انسانی، نزدِ مشاهدهگرِ مرگِ او، از میان رفت.. "
این "آزادی" کجا بود که نمیتوانست آن را پیدا کند؟ اگر او بعد از رفتنَشْ به او_به نگارنده و دنیایش "آزادی" هدیه کرده بود، پس چگونه میشد از او انتظار داشت همچنان به هنر بپردازد؟ آیا بعد از او نیازی برای مرد باقی مانده بود که بهوسیلهٔ هنر، مرتفعَش سازد؟ چگونه میتوانست این مسئله را_تنها برای خودش، و نه حتی یک نفرِ دیگر_حل کند؟ چگونه میتوانست تشریحی دقیق از آنچه به او گذشته بود ارائه بدهد و دلیلِ خود را کافی بداند برای هنری که سعی میکرد واژگانی بیانَش کند؟
"آیا برای "مشاهدهگر" زندگی بهبود یافته بود؟ آیا او بعد از آن روز زندگی را بیش از گذشته ارج مینهاد؟.. "
همهچیز پر از زجر شده بود. از بیماری زجر میکشید. از بیماریِ تمامِ متجددها رنج میبرد. از انسانیتِ مدرن در عذاب بود؛ از کمالخواهی و تردید.
باید آن مردِ دلیر را رها میکرد؟ باید رهایش میکرد؟.. اگر آری، چگونه؟.. باید رهایش میکرد تنها به این دلیل که تا قبل از عارض شدنِ بیماری در وجودِ خودش سالها فکر میکرده که میتواند امتدادِ وجودِ او باشد؟ باید رهایش میکرد چون دیگر باور نمیکرد بتواند ادامهدهندهٔ او باشد؟.. این دلیل کافی بود؟ تمامِ آن روزها و آن حسِ عمیقِ خویشاوندی و اثرپذیری را باید رها میکرد و فاصلهها را میپذیرفت؟
".. و مردْ چه احمقانه خیال میکرد او و آن جوانمردِ پاکزاد در یک دنیا زندگی میکنند. چه برهان سطحی و شخصی ای برای خیالاتَش داشت: نگاه کردن به همان چیزهایی که او نگاهشان میکرد، حظ بردن از همان هنری که او را محظوظ میکرد، و مست شدن با همان افکاری که او را سرمست میکرد. مرد چه احمقانه خیال میبافت.. "
یک لحظهْ شعرِ سعدی از ذهنَش عبور کرد: بوریاباف اگرچه بافنده ست/ نبرندش به کارگاهِ حریر.
فاصلهٔ او و آن مرد، فاصلهٔ بوریاباف و حریرباف بود؟ این بود فاصلهای که داشت مغزش را میجوید؟
گویی تمامِ تردید و وحشتِ تاریخ را در فاصلهٔ دنیای او و آن مرد ریخته بودند، و از آنها_از تمامِ آن تردیدها و وحشتها موجودی اهریمنی سرشته بودند که از گوشت و استخوانِ او تغذیه میکرد. حالا او باید چه پاسخی به آن اهریمنِ ایستاده بر راهَش میداد؛ درحالی که تنهاْ به حالِ خود رها شده بود؟ او باید آن یقین و شجاعتِ بایسته برای این پاسخگویی را از کجا میآورد؛ زمانی که بی وجودِ "به یاد آورندهٔ وجود" اش، در عزلتِ بیماری، میانِ کمال و تردیدْ رها شده بود؟
"آیا همهچیز بیمعنا شده است؟ آیا شده بود که مرد بخواهد به جایی فراسوی وجودِ آن جوانمرد بگریزد؟.. نه.. اما..نه، یکبار؛ تنها یک لحظه. شاید تنها یک لحظه. شاید در همان لحظهٔ مرگِ او بود که خواست آنسوتر ها و در دنیای خالی از او، همچنان زندگی کند. همان یک لحظه بود. همان یک لحظه بود که زندگی را خواسته بود؛ و چه شجاعتِ بیموقع و یقینِ بیجایی بود جانشینیِ او.. "
مینوشت. آن روزهایی که همهشان گذشتند، همیشه مینوشت. نگارنده مینگاشت و از نوشتن و نگاشتنْ احساس قدرت میکرد. تا اینکه آزمونِ اول رخ نمود: بیماری.
"قدرت که زایل شود دیگر ارزندگیِ ارزشها مطرح نیست؛ چگونه رنج کشیدن مطرح است. آدم میماند و یک جستوجوی بیپایان برای یافتنِ معنای زندگی ظلومان و جهولان، و رسیدن به این جملهٔ همیشه بیمعنا: همهچیز بیمعنا ست.. "
مقصد او کجا و مقصدِ آن مرد کجا؟ مردی که در همان اولین دیدار او را وامدارِ خود کرده بود، مردی که بهش هستْ شدن را آموخته بود ، و همْ کی و چگونه نیستْ شدن را_نیستی اختیار کردن را.
"بی همهچیز شده بود؟ بی معنا و بی ارزش؟.. پاسخ.. باید به دنبالِ یک پاسخ بگردد. خواهد یافت؟.. استاد اگر بود.. خواهی یافت جانم! بگرد! "
با اهریمن چگونه باید گفتوگو کرد؟ در برابرِ بیماری چگونه قدرتنمایی میکنند؟
"خداوندا!.. خداوندا! قدرت.. به او قدرت بده!.. خداوندا!.. "
این آزمونِ اوست. باید از پسَش برآید. خط زندگیِ او، به خطِ زندگیِ آن مرد رسیده است؛ یک تقاطع، یک آزمونِ یکسان.
"و خداوند چنان به او قدرت داد که پیشترْ تنها به یک نفر چنان قدرتی عطا کرده بود. اینْ نوعی منحصربهفرد از قدرت بود: قدرتِ تاب آوردن و جان به در بردن.. "
واژهها را ریخت توی لیوان: "یک متنِ زیبا برایت نوشتهام.. " واژهها را به او نوشاند: "من به زیبایی نیاز دارم. "
جوانمرد که لبخند زده بود، او ادامه داده بود: "اسمش را گذاشتهام: اهریمنَت را بفهم! "
جوانمردْ اهریمن را میشناخت و هیچگاه کاملا طردش نمیکرد. مردِ جوان را مهربانانه نگاه کرد و گفت: "ارزشها را میتوان با این روش نجات داد. "
و آن شب.. برای جوانمرد، "شبی از شبها" ، همان شب بود.
"اهریمنَش آرام گرفت؛ و خدایش نیز. ارزشهایش.. آیا نمیتوانست استادی و دوستی دیگر بیابد؟.. دیگر داستانی برایش وجود نداشت. او یا مرده بود و یا در انتظارِ مرگ بود؛ درست مثل تمامِ انسانها. زمان داشت به در و دیوارَش میکوبید و آنسوی کنام اژدها، زمردیْ برای او وجود نداشت. و این نور.. پس این نورِ اندکی که نوشتن را برایش ممکن کرده بود، از کجا آمده بود؟ آیا نمیشد آن را ذرهای از برقِ یک زمرد در نظر گرفت؟.. باری.. عدهای جان میکَنَند تا عدهای جانْ به در برند. نیستشدنی ها مرکزِ جهان نیستند.. "
او جانکَنَنده بود یا جانبهدربرنده؟.. نمیدانست. فقط میدانست آن جوانمرد در آن لحظهْ_در لحظهٔ مرگ، هر دوی اینها بود.
"..آزمایندهْ میآزماید و علتْ بیمار میکند. هماورد میآید و نباید باز جای شد. "
زمانَش رسیده است؛ زمانِ آزمون. ضربهای مهلکتر در راه است.