جانا، دیروز میخواستم برایت بنویسم. نشد. امروز با تاکید بیشتری بر تکتک کلمههایم، برایت مینویسم. میدانم درستش این است که باید آنجا باشم، دستت را بگیرم و کنار اسکله قدم بزنیم. بگویمت که زندگی برای از دست دادن است و سهم ما از زیستن همان لحظهی کوتاه پیش از از دست دادن است. نیستم و میدانم که این کم نیست. نمیدانم نامه ام کی به پستخانهی بندر میرسد اما هروقت رسید، همان را که خواستهام، بکن. سبدی کوچک بردار. برشی کیک، فلاسک چای، زیراندازی تک نفره، یک کتاب به انتخاب خودت و آن فنجان و نعلبکی که برایت خریدهام را درش بگذار. به ساحل برو. گوشهی دنجی اختیار کن. زیرانداز را پهن کن روی ماسهها. وسایل را بیرون بکش. چای را در فنجان بریز. پاهایت را دراز کن و نامهام را از جیبت دربیاور و کامل بخوان. آنوقت برخیز. گلهای خشک لای نامه را همراه تارهای پیچاپیچ سفید و سیاهی که فرستادهام، به موجها بسپار و فریاد برآور:
پیشآ و دستی بر تن آلودهام بکش
پیشآ و دربرم گیر
دربرگرفتنی سخت
پیشآ و موج بر موج بر من بریز
غرقم کن تا زیستن آغاز کنم
برایم کمی موج در پاکت بگذار و راهی شهرِ دورم کن. تو میدانی وقتی میگویم بوی خلیج فارس از مشامم دور است، یعنی چه. تو طعم تبعید را میفهمی وقتی که چشم میگردانی و سبزآبی بزرگت هیچکجای شهر، درانتهای خیابانها و کوچهها پنهان نیست تا سرک بکشد به چشمانت. کمی موج گرم برایم لای نامهات بگذار که به آن محتاجم. خم که شدی برای برداشتن موجها، در گوشش زمزمه کن« مِه گٙنوغِ اِسمتُم.» و با سرانگشتهایت به جای من نوازشش کن.
بعد از تحریر نوشت: یادت نرود چایات را بنوشی. میخواهم گرمایش را در گلوی خودم حس کنم. میخواهم با هر جنگافزاری که شده، بر فاصله پیروز شوم.
پیشانیات را میبوسم
فاطمه
پ.ن: برای مادرم، پدرم، معشوقم، همهی کسانم؛ خلیج فارس.